
باران حیدری
من از دیاری آمده ام
که شهادت نام دیگریست مردانش را
وعمری در سکون و سکوت زیستن
و ناشگفته در گلدان های سنگی ، پژمردن
و همیشه سرد
و همیشه هراسان
من از دیاری آمده ام
که سالها اسیر اصحاب صحرا بودیم
بردگان دیو صفت زمانه بودیم
بر لب مان مهر سکوت
در دستان مان زنجیر اسارات
به هر سو شتاب زده بودیم
هر لحظه در محراب مرگ خفته بودیم
ما از همان دیار آمدیم
که ناودان هایش تشنه ی باران بودند
و پنجره هایش نفس های سردار سربداری را منتظر بودند
خسته بودیم ,
از این همه سقوط بی دلیل ,
از غربت در سرزمین خویش
و گریستن در تنهایی، سکوت و یاس
من از همان دیار آمدم
که زمستان سرد صبر مان با دستان تو بهاری شد
قفل های کهنه ی زنجیر اسارات بازشد ,
با تنفس کلامت
برایم بی کسی شد یک افسانه
رها شدیم از بند چهار دیواری خانه
آری
کما ندار کوه مان تویی ، بابه مزاری!
حضور بارز داد خواهی و درد
ای رهبر شهید
ای هزاره ترین ،
ای قهرمان
ای مرد خدا،
بابه تو یک شمع فروزانی،
با صدای نور ماندگاری،
نگاه کن!
اکنون هزاره بودنم جرم نیست
دیواری نیست بین من و دیگران
خانه های مان سوت و کور نیست
قصه ی شیرین و عبدالخالق افسانه نیست
حماسه ی افشار و مزار دروغ نیست
گورهای دسته جمعی بامیان , خواب نیست
زیر ستم بودن مان , در جهان پنهان نیست
ای رهبر شهیدم
بعد از تو بودا را کشتند
مردمانش هنوز هم غروب رفتنت را باور ندارند
آنهاییکه
به وفاداری ابوذر ایمان دارند
نام ترا در قلبشان حک کرده اند
بابه!
هر سو که می نگرم حضورت را حس میکنم
هر جا که میروم صدای تو را می شنوم
اکنون باد صبا از تو سخن می گوید
و نا شنوا باقی می ماند هر کس که ترا نشنود
و در خلاء زمان غوطه ور
از صدای زوزه گرگان کر می شود
بابه مزاری
ای شهید و ای آزاده
برخیز تا آزادی برخیزد