
باران حیدری
شنیدم که در بامیان
گل نشگفته ای را
با تیر تجاوز به سکوت وا داشته اند
طراوت را از مهتاب برداشته ند
و راز های نگفته را
به همراه گل برگهایش زیر
خروار ها خاک دفن نموده اند
و بر لبان پدرش قفل سکوت بسته اند
اما ، هنوزآن تسبیح تجاوزگر
به رنگ سبز خود نمایی می کند
شنیدم که !
دستان تجاوزگر را با آب گرم شسته اند
سر بلند در کوچه پس کوچه های
جنایتش پرسه می زند
و تو را محکوم به خود کشی می کند
بسی دیدم از جفا ها
ستم و بیداد ها
لوی سارنوالی را شرم نیست
چون این غصه ، غصۀ نو نیست
سالهاست ، که ما هم بر خود ستم کرده ایم
بوسه بر دست دشمن کرده ایم
ای گل نشگفته
نام تو زِ یادِ خوبان نرود
غصّه ی تسبیح تجاوزگر از دوران نَرَوَد
هرگز گمان مبر که از یاد میروی
یا افسانه شده با خاک میروی
اکنون این پرنده ها اسیر دام نیست
ترس از گرگ های خون خار نیست
کیست این صدای فریاد ها راخاموش کند؟
سینه پر خون شکیلا را فراموش کند ؟
تورنتو ۲۰۱۲/۸/