خاطرات یک دختر هندو از تعصب، (چیزی شبیه خاطرات من و تو )

ترجمه: محمد ضیا سلطانی
پیشگفتار مترجم:
شاعر معروف سعدی چی زیبا فرموده
بنى آدم اعضای یک گوهراند/ که در آفرینش ز یک جوهر اند
چو عضوى به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی

بر عکس در دنیای امروزی تمام زیبایی ها و خوبیها در شعر خلاصه شده است و محبت، عاطفه، صمیمیت، دوستی و عشق در قالب چند اهنگ عاشقانه خلاصه شده است. انسانیت و کرامت انسانی چیزی بیشتر از رؤیا نیست. ازادی بیان، دموکراسی و قوانین اساسی جامه عملی ندارند. ترازوی عدالت و انصاف زنگ بی عدالتی را با خود گرفته. چشمان فرشتگان نجات را خون بسته. مدعیان صلح و امنیت اشکال حیوانات درنده را با خود گرفته و همواره ستاره های غرور و خشم را بالای بازوهای شان حمل می کنند.

به قول معروف که این کره خاکی تبدیل به یک دهکده کوچک شده است. بلی! زمین به آن وسعت و فراخی شان کم کم دارد برای انسانهای روی زمین تنگی می کند. نمی دانم تسخیر و کشف سیاره ها برای رفا ، خوشبختی و آسایش انسانها است یا برای فرار از ظلم، عداوت و بی عدالتیهای خود آنها.

خلاصه بگویم که پاکستان به منظور یک کشور ازاد با اندیشه سیکولارزم برای مسلمانان ساخته شد. پرچمش رنگ سفید که شاخص آزادی اقلیت ها است با خود دارد و از بالاترین نقاط شاهد تبعیض لسانی،مزهبی و هر گونه تعصب قومی می باشد.

در کشور خداداد پاکستان بر علاوه مسیحیان، هندوها، و احمدی ها ، هزاره های که جان و مال شان را فدای استقلال این کشور کردند و جوانان این قوم همواره برای این سر زمین افتخار می افرینند. چرا بخاطر قومیت و یا عقیده شان بی رحمانه قتل عام شوند؟

ده ها هزار جوانان هزاره مجبور به ترک وطن شان گردیدند. پس بجا خواهد بود که از حکومت پاکستان بخواهیم که قسمت سفید، رنگ بیرق کشور را سرخ رنگ کند.

خواستم مقاله خانم فیضه میرزا که بیان گر دردها و رنجهای هندوهای پاکستانی است را از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه کنم.

مقاله او با داشتن عنوان (خاطرات یک دختر هندو) در سایت خبری (دان.کام) بتاریخ ۲۰ اگست ۲۰۱۲ به نشر رسید که بعدا مورد تشویق هزاران خواننده قرار گرفت.

خاطرات یک دختر هندو
من در ترس بزرگ شدم- در اطراف من در هر چهره جز ترس چیزی دیگری مشاهده نمی شد. من مطمئن هستم که اولین عکس العمل و ترس که در چهره پدر و مادر من مشاهده شده این بوده که من در یک خانواده هندو در منطقه کندکوت پاکستان (بجای پسر)

دختر متولد شدم. چرا من این قدرترس را به زندگی پدر و مادر خود اوردم؟ من در تعجب و حیرت بزرگ شدم تعجب از آنچه که در من چی هست که همواره مرا مرعوب کرده .

اما من هیچ وقت ندانستم. من چقدر ساده لوح بودم قبل از اینکه من آن را بدانم، زمان مکتب رفتنم فرا رسید . در مدرسه با انکه راحت بودم، احساس میکردم که یک خارجی هستم .دشوار یافتم که با دیگران که اکشریت را تشکیل می دادند (متوازی) حرکت کنم. . شاید سخنان نیشدار و حوادث تبعیض امیزمرا به این باور مجبور کرده بود که من از جمع «آنها» نیستم. از آن حوادث، من هنوز هم به خوبی به یاد دارم که هیچ کس با من غذا نمی خورد و از گلاس که من نوشیده باشم نمی نوشید..

خانه هم بسیار متفاوت نبود. مادرم، سوال در مورد زندگی من در مدرسه پرسید اما من در جستجوی پاسخ بودم که مادرم هیج وقت نداند در مورد ترس و (نا امیدی) پنهان ، من خیلی زود در زندگیم متوجه شدم که مادرم نمی تواند محرم رازهایم باشد.

بزرگ شدن آسان نبود
بعد از آن این اتفاق افتاد. ترس به مادرم وبه بسیاری از مادران هندو مانند او محقق شد. روزی من بیرون به یکی از بزرگترین بازارهای کندکوت (به منظور خریداری ) رفتم و توسط یک مرد که او را به خوبی می شناختم ربوده شدم.

او هیچ کسی دیگرغیر ازمحافظ معابد ما نبود. چون من این مرد را به خوبی شناختم این باعث شد که من بدون هیچ اعتراض (سروصدا) به موترش بنشینم، دیدم به جای اینکه مرا به خانه من ببرد در کوچه برد که قبلا هیچ ندیده بودم. ترسیده وبی خبر از اینکه چی خواهد شد شروع کردم به جیغ کشیدن. برعکس این مرد از من بلند تر چیغ زد و تهدیدم کرد. شگفت زده و قادر به درک وخامت این وضع فجیع نبودم.بعد ازمدت که داخل موتر نشسته بودم سرانجام مرا از موتر پائین کرد به یک خانه کوچک که رها شده بود برد. ماداخل خانه و بعد داخل یک اتاق بزرگ شدیم که عاری از هر گونه مبلمان و اسباب بود و جز فرش که روی اطاق بود چیزی دیگری دیده نمی شد. در این زمان من را وادار به نشستن بر روی زمین ساخت.

از آنچه که چی اتفاق خواهد افتاد، ذهن من مشغول شد با افکار گونا گون و آخرین اخبار از آدم ربایی و تبدیل مزهب دختران هندو به صورت اجباری. من ترسیده و لرزان آنجا نشستم. فرو رفته به فکر ، من تمام زندگی خودم را در مقابل یک شیشه می دیدم. ترس مادرم، هشدار پدرم، احساس بیزاری از خودم، تمایل و حسرت بودن در جمع دوستانم، جستجو برای محرم، دوست…

من خیلی ترسیدم زمان که مرد را با عمامه دیدم که داخل اتاق شد تا اینکه مرا در مورد دین که در هر لحظه زندگیم که بزرک می شدم میشنویدم تدریس کند. درحال که من هیچ تمایل (انگیزه) برای پیروی و پزیرش این دین نداشتم. او مرا ساعت هاموعظه کرد اما قادر به شنواندن حرفهایش به من نشد. زمانی که اتاق را ترک کرد به من گفت در مورد دین واقعی بیندیشم.

خروج او در درون من آ تش را برای شکوه ابدی روشن نساخت بلکه تعجب من در این بود که چرا پدر و مادر من زمانی که فرصت برای نقل مکان در کدام کشور دیگر داشت این کار را نکرد. چرا آنها همچنان در ترس زندگی کردند و در انتظار اتفاق اجتناب ناپذیر ماندند و به جاهی امن تر نرفتند. چرا مرا به این فکر مجبور ساخت که من (حتی) جدا از دختران بی شماری هستم که مجبور به ترک عقیده شان شدند.

هر روزی که می گذشت بیشتر و بیشتر خیالی وگیج کننده به نظر می رسید. سلسله موعظه برای چند روز ادامه یافت.

در نهایت، وقتی موعظه به نتیجه نرسید، من تهدید شدم. بعدا من شاهد از تهدید به ترغیب ،از ستایش بهشت به خشم و غضب خدا بر غیر مومنان بودم که برایم بسیار تعجب اور بود. ایا ما همه همان خدا را نمی پرستیم؟ خدای که در طبیعت، رنگ، شادی و عشق آشکار و فروزان است. چنین خدای چرا مرا بخاطر هندو بودنم مجازات خواهد کرد؟

زمان رسید که در امتداد این ترغیب بی تمایل شاهد تهدید هولناک آسیب رساندن به خانواده ام بودم. تأیید (سخنان این مرد) توسط من مراسم کوچک را به به دنبال داشت که مجبور به پذیرفتن دین اسلام شدم. و بعد از آن ب یک مردی که همیشه در زندگی من به عنوان “مسیح” خواهد بود ازدواج کردم. مرد که باعث نجات من شد در سر زمین ناشناخته، پر از گناه و کفر…

پس از این مراسم، به جای دریافت نعمت (خوشبختی) برای یک زندگی شاد و موفق من بلافاصله به یک دادگاه محلی برای اعلام ازدواج وپزیرش دین اسلام ( قبلا مجبورا اختیار کرده بودم) که مطا بق با شریعت اسلام بود برده شدم.

اخبار تبدیل عقیده و ازدواج من به یک مرد مسلمان مانند آتش در میان مردم پخش شد. من از لحظه ملاقات با پدر و مادر خود بسیار بیم داشتم. من نمی خواستم هرگز درد و رنج را در چهره آنها ببینم. چی رسد درد و رنج تازه را، واقعا که من با یک نگاه طرف مادرم آرزوی مرگ کردم.
من می خواستم به او بگویم که من او را دوست دارم و من تنها فکری که در دوران تبدیل عقیده ام داشتم سلامتی او بود می خواستم به پدرم بگویم که خواهرانم را حفاظت کند. می خواستم به برادرانم بگویم که کشور را ترک کنند در حالی که آنها هنوز هم می توانستند. من برای گفتن بسیار حرفهای داشتم. اما درد سکوت و درد و رنج آنها من را مجبور به ارزوهای کرد:

اگر فقط من یک دختر متولد نشده بودم، اگر فقط من در پاکستان متولد نشده بودم،اگر فقط من تا به حال حق داشتم خودم باشم وبه عقایدم عمل کنم بدون امر بر پیروی دین که در باره شان چیزی نمیدانم،اگر فقط من می توانستم انها را بفهمانم که فقط یک خدا برای همه وجود دارد، اگر فقط من می توانستم به همه یک اصلیت بدهم که به درستی سزاوار است.

می دیدم به طرف چهره های که همه یک زمان آشنا به نظر می رسید، من تعجب کردم: من کی هستم؟ من یک شخص هستم اما درد ورنج بسیاری از مردم را به اشتراک گزاشتم. من رچنا کماری هستم، رینکل کماری هستم، منیشا کماری هستم و بسیاری از دختران هندو هستم که در پاکستان مجبور به ترک عقاید شان خواهد شد. من ترس خانواده های شان هستم و برای آنها عزاب هستم که تجربه می کنند. من از جمع ان دختران هستم که در هر روز بخاطر بی عدالتی ها می میرند .

من اقلیت هستم که در جامعه متعصب زندگی میکنم.

In this article

Join the Conversation