سفرنامه ی جاغوری


سفرنامه ی جاغوری – بخش اول

حفیظ ا... شریعتی
یک: ما هفت نفر بودیم، همه کارمند درنهادهای دولتی یا موسسه های خارجی، که بر اساس فرمان ملاعمر مجاهد همگی محکوم به مرگ، آن هم از نوع زجرکشی آن بودیم. شبی پیش از حرکت با هم قرار گذاشتیم که کسی با دیگری چیزی نگویند. اگر جاسوسی از حرکت ما آگاه شود، فوری به طالبان خبر می دهند، آن گاه ما خواهیم مرد، زیرا پرنده ای از دست آنان در دشت قره باغ رد نمی شود. طالبان در محل سوار شدن ( اده یا ترمینال ها) جاسوس گذاشته اند که مخالفان را شناسایی و در مسیر دستگیر کنند. همکاران طالبان درهمه جا حضور دارند و با تلفن همرا از عبور و مرور مخالفان، طالبان را خبر می سازند.

القصه صبح زود از دشت برچی حرکت می کنیم. وقتی در آیینه ی ماشین به خودم نگاه می کنم، خودم را نمی شناسم. باید چهره ام را عوض می کردم و لباس وطنی کهنه ای می پوشیدم تا جلب توجه نکنم. دوستانم که همه از دهستان پیدگه اند، چنین پوشیده اند. ماشین شهر را دور می زند و از مسیر میدان شهر وارد ولایت وردک می شود. پس ازعبور از سید آباد و شیخ آباد وارد شش گاو می شویم. مسیر بزرگ راه کابل غزنین امن است ولی آثار خرابی جاده در اثر انفجارماین و درگیری دو طرف متخاصم در برخی مناطق پیداست. تا غزنی از طالبان در مسیر راه خبری نیست. این راه دو ساعته را به خاطر جمعی طی می کنیم. از گردنه ای روضه که رد می شویم سواد شهرغزنین پیدا می شود.غزنین شهرکهن است و آثار باستانی و کهن آن در همه جا پیداست. در ورودی شهر به مزار سلطان محمود غزنوی بر می خوریم که ساده ولی با شکوه است. مدت است دیوارهای کهن این آرامگاه را بازسازی کرده اند. قبر سلطان در میان درختان و بوستان زیبایی قرار دارد. در این جا نماد قبر بیشتر سلاطین غزنویان را ساخته اند اما آگاهان می دانند که در اثر حمله ی غوریان قبر واقعی آنان از بین رفته اند. سنگ قبر سلطان بسیار زیبا است، با هفت خط نگاشته شده است. از آرامگاه سلطان که رد می شویم آثار شهر قدیم غزنین پیدا می شود. از این شهر جز چند کاروان سرا و چند زندان و خانه های زیر زمینی چیزی باقی نمانده است. کمی دورتر از دیوارهای کهن شهرغزنی دومنار به نام منار سلطان بهرام و سلطان مسعود پیداست که از عهد آن دو پادشاه مانده اند. گویند که در اصل ده ها منار بوده که به یاد فتح های سلاطین غزنویان ساخته شده اند. این دومنار بسیار زیباست ولی آثار جنگ و خرابی و بی توجهی دولت مردان چهره ی آن ها را خشین کرده اند. کمی دورتر دیوارهای اصلی شهرکهن غزنین پیداست که هنوز دوازده هزار خانوار در درون آن زندگی می کنند. از دور چهار دروازه ای اصلی آن پیداست، می گویند دوازده دروازه دارد. این شهر روی تپه ای کوه مانند ساخته شده و نمایی بس نیکویی دارد. در باره ی شهر غزنین و زیبایی دیدنی آن در نوشته ای دیگری خواهم نوشت، در نوشته ای کنونی به سراغ جاغوری که آخرین پیاده گاه ماست سخنی خواهم راند.

دو: ازجاده ی کابل، قندهار و هرات که جدا شدیم به سمت قره باغ راه افتادیم. تا بازار قره باغ جاده پخته (اسفالتی) است. در بازار قره باغ دولت چندان حضور جدی ندارد. عکسی از نامزدان انتخاباتی مجلس نو دیده نمی شود. اگر چند طالبان در بازار حضور ندارد اما روح طالبان در همه جا حضور جدی دارند. از بازاری نه چندان شکوه مند قره باغ که رد می شویم جاده ی قره باغ جاغوری خاکی می شود. چند کیلومتر از بازار دور نمی شویم که چند موتورسوار مارا دور می زنند و از ما دور می شوند، درهنگام عبور آنان در آفتاب صبحگاهی برق لوله های تفنگ از زیر چادر پیچیده به دورآنان پیدا می شوند. برای یک لحظه بدنم می لرزد. قلبم شروع به تپیدن ناگهانی می کند. تب و تاب آن به خوبی شنیده می شود. دستانم یاری نمی کنند و چشمانم تاریکی می روند، اما وقتی آنان دور می شوند کمی آرام می گیرم. از طالبان مسلح که دور می شویم مرد موتورسواری پیدا می شود که جاده خاکی را به سرعت در می نوردد و به ما نزدیک می شود، تمام شواهد نشان از طالب بودن او می دهد. مرد از ما جلو می زند و به سرعت از ما فاصله می گیرد. دوباره ترس فراگیر وجودم را تسخیر می کند. در این لحظه های سخت و شکننده، دوستانم آرام و در خود فرو رفته اند، کسی با کسی سخن نمی گویند. همه متوجه مرد طالب شده اند. از دنبال مرد موتوری دشت وحشت ( دشت قره باغ) را به سرعت می پیماییم اما راه کوتا نمی شود. خدا خدا می کنم که راه کوتا شود و از دشت رد شویم اما دشت فراخ است بی کران پیدا. وقتی به لحظه شماری می رسم دقیقه ها به کندی طی می شوند. گلویم خشکی می کند، هرچه تلاش می کنم آب دهانم را به گلویم برسانم، نمی شود. چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. وقتی مرد موتور سوار حرکتش را کند می کند، قلبم گویا از حرکت باز می ماند و زبان در کامم خشک می شود. باورم نمی شود که نتوانم برای نخستین بار حرف بزنم. هرچه تلاش می کنم، نمی توانم حرف بزنم. زبانم در دهانم خشک می شود و مغزم از کار باز می ماند. احساس می کنم همه این حالت را دارند. به یاد می آورم که طالبان همدیارانم را پس از دستگیری نخست چشمانش را کشیده اند، پس از آن دندان هایشان را در دهان شان خرد کرده اند. انگشتان شان را کشیده اند و آنگاه شروع به قطعه قطعه کردن آنان کرده اند. برخی از آنان را نخست استخوان های شان را شکسته اند و در پایان با گاز سوزانده اند. برخی دیگر را نخست مثله کرده اند و در آخر با نخ پلاستیکی از شکم ذبح کرده اند. تلاش می کنم به این چیزها فکر نکنم اما نمی شود. راه طی نمی شود و دشت فراخی می کند. مرد موتورسوار طالب گاهی از ما جلو می زند و گاهی می استد تا ما رد شویم. وقتی از کنار ما رد می شود لوله ای تفنگ اش پیدا می شود. تلاش می کنم نگاه نکنم و به چیز دیگری مشغول شوم.

در پایان دشت وحشت مرد طالب راهش را از ما جدا می کند و ما به منطقه هزاره نشین می رسیم. وقتی از مرز رد می شویم گویا از نو زنده می شوم و روح دوباره در کالبدم دمیده می شود. کمی خودم را تکان می دهم و حرکات بدنم عادی می شود.زبانم به حرکت می افتد و بزاق های دهنم شروع به تراوش می کند. ماشین که می استد فوری پیاده می شوم و کمی قدم می زنم. احساس می کنم زندگی زیباست و آزادی و رهایی چه نعمت بزرگ است. دوستانم همه چنین اند. پیر مرد جهان دیده را می بینم که با یکی سخن می گوید، می شنوم که می گوید: در اول دشت نصواری دردهن گذاشتم و تا از دشت رد نشدیم تر نشد. می گویم خدای من وطن من کجاست…و … !
______________________________________________

سفرنامه ی جاغوری – بخش دوم

سه : بازارک مرزی زردالو مرز هزاره ها و پشتون ها است. این بازارک یک هوتل کوچک و چند مغازه و چایخانه دارد. وقتی از غزنی و از دشت وحشت به اینجا می رسی، احساس می کنی اینجا بهشت برین است. پس از یک سفر نفس گیر احساس می کنی که راحت شده ای. تمام مسافران در این جا شروع به قصه می کند و از رفتن به جاغوری و جاهای دیگر حرف می زنند. ما پس از خوردن چای دوباره سوار ماشین شدیم و به سمت جاغوری حرکت کردیم. ماشین با حرکت تند و شتاب آلود، جاده ی خاکی راه تمکی را در پیش گرفت. در این مسیر پس از مناطق پشتون نشین آثاری از مکتب و مدرسه دیده می شود. بچه ها و دخترها در گروه های چند نفری به سمت خانه و یا مکتب می روند. زندگی در اینجا جریان دارد و روح حیات مدرنیته ی نیم بند در این مسیر دیده می شود. روی خانه ها دیش های ماهواره فراوان است و پایه های برق نفتی دیده می شوند. وقتی از گردنه ای نفس گیر زردالو گذشتیم وارد تمکی شدیم. بازارک علی آباد آغاز روستای زیبای تمکی است. تمکی را که رد شدیم به گردنه ی لومان می رسیم که آغاز ولسوالی جاغوری است. روی گردنه ی لومان پایه ی ارتباطی تلفن همرای روشن و اتصالات پیداست. لومان آسیب شدیدی از خشک سالی خورده است. زمین ها کویری و چشمه ها خشکیده اند. از سرسبزی گذشته خبری نیست. در آغاز لومان تپه ای نه چندان بلند است که روی آن آثار چند خانه ای مخروبه دیده می شود. این خانه ها یادگار سال های دور است که سربازان شوروی سابق در آن با مجاهدان مردم جاغوری می جنگیدند. دور و بر این تپه هنوز سنگ های قرمز رنگی دارد که نشان از ناحیه ی ماین گذاری است. در دامن این تپه پارچه های سرخ و سبزی را روی چند چوب علم کرده اند که نشان از کشته شدن چند مرد جنگی جاغوری در بیست و چهار رمضان سال های دهه ی شست خورشیدی دارد. در این زمان چند مرد بیباک منطقه در شبی تاریکی عملیات می روند که در شروع حمله یکجا شهید می شوند. از دامن تپه که رد می شویم وارد بازار لومان می شویم. این بازارک کوچک و فقیر است. چند دکان و یک دکتر و دواخانه دارد. در اینجا برای نخستین بار به عکس ها و شعارهای تبلغاتی نامزدان جاغوری برخوردم که غریب و عجیب بودند. خانم شاه گل رضایی وکیل برحال مردم جاغوری در مجلس هنوز می گوید که مجلس برای او موقف سیاسی نیست بلکه جای است برای خدمت به مردم. در دیوار نوشته های رحمانی این شعار دیده می شود: رحمانی مرد عمل و دانشمند جاغوری. در دیوار نوشته های عرفانی این شعار دیده می شود: عرفانی ابوذر زمان. نمی دانم ابوذر غفاری را می گوید یا شهید ابوذر غزنوی را. نامزدان جاغوری هرکجا دیوار و یا سنگی پیدا کرده اند شعارهای عجیب و غریب نوشته اند که برایم جالب است. از این شعارها می توان به راحتی سطح دانش و شعور سیاسی نامزدان را یافت. این شعار نوشته ها واقعا شعار اند و برخی هم خیلی دور از دسترس و غیر علمی و منطقی که نشان از عدم آگاهی نامزدی از مسایل سیاسی ، حقوقی و اداری حکومتی دارد. نمی دانم ساختن سد، راه، پل، مدرسه، دانشگاه، ولایت شدن جاغوری و یا آب و نان دادن به مردم چه ربطی به مجلس به طور مستقیم دارد. فکر می کنم شاید این قدر می دانند اما شعار سیاسی و مبارزات انتخاباتی در جامعه عوامگرایانه این گونه است. مردم عادی هم که از این بازی ها خبری ندارند. از لومان که می گذریم بازار غجور در مسیر ماست. بازار غجور مانند دیگر بازار های هزاره نشین غریب و کم رونق است. از آبادانی و توسعه ی شهری در آن خبری نیست. جاده ی وسط بازار خاکی است و خادباد کویری از سر و صورت مردم بالا می رود. در این بازار چند ساختمان پخته کاری و چند هوتل به سبک منطقه وجود دارد. مردم ضروریات ابتدایی خود را از این بازار بدست می آوردند. امتیاز بزرگ این بازار وسیع بودن جاده ی اصلی آن است. از نظر ساخت و ساز نسبت به دیگر بازارهای جاغوری پس از سنگماشه منطقه ی مدرنی محسوب می شود. ساختمان های آن اغلب نو بوده و دکان های زیادی به صورت پاساژهای چند طبقه در آن ساخته شده است. سمت راست بازار تربیت معلم یا دارالمعلمین جاغوری که به نام استاد و پدر تاریخ نویسی نو افغانستان ملا فیض محمد کاتب هزاره خوانده می شود، قرار دارد. ساختمان این مرکز آموزشی از سه ساختمان جداگانه یکی برای تدریس و دومی برای استراحت و خوابگاه برای پسران و دختران و سومی ساختمان مرکزی یا واحد اداری است. سهمیه ی پذیرش شاگرد از سوی مسئوولان در کنکور در این مرکز آموزشی بیش از هزار تن است. دپارتمنت – بخش های ریاضی، فیزیک، ادبیات و … فعال است. عده ای زیادی از شاگردان جاغوری از دارالمعلمین های دیگر از جمله کابل، مزار و هرات خود را به این جا تبدیل کرده اند. براساس قانون وزارت معارف دپارتمنت ها باید حد اقل پانزده نفر شاگرد داشته باشد که این مرکز بیشتر از آن را دارد. لذا شاگردانی از بهسود، قره باغ، بامیان و… و حتی کابل به این جا آمده اند. این دارالمعلین توسط آقای اسد الله خالد ساخته شده است. از نظر امنیتی، مسئوولان پاسگاه امنیتی و چند پولیس برای محافظت این مکان فرستاده اند. به قولی خود آمر جنایی هر از چند گاهی و برخی وقت ها نیمه های شب به این مکان آمده و وضعیت امنیتی را کنترل می کند. در این مرکز دوست دیرینه ام هادی بشارت استاد است که این روزها برعلیه او شب نامه پخش شده بود. او متهم به فساد اخلاقی است که بدون شک شایعه است. دیگران بزرگی او را نمی توانند تحمل کنند. او را به جرمی بزرگی می خواهند از شاخ ببرند. او انسان نیکوی است. در باره ی او با خودم می گویم:( شکوفیدن در این ویرانه ی درد- چه دردآلود چه غمگین بوده، ای دوست !).

چهار: از بازار غجور که رد شویم به قلعه ی رییس عبدالله خان می رسیم. او مرد بزرگی بود و از فرزندان خوانین جاغوری، خدایش بیامرزد. از او بازمنده ی با نام و نشان نمانده است. او پدر استاد و مرد متفاوت وطن، عزیز همدیارم اکرم یاری است که چون او کم باشد. او در روزگار تنهایی و تلخ کابل که مردگان هزاره در خانه های مردم جایی برای کفن و دفن نداشت، انجمن غربا را تشکیل داد و زمین برای دفن آنان درست کرد. انجمن دانشجویان هزاره را سامان داد. وقتی در فضای تک بعدی اسلامی اخوانی و تندروی های کمونیستی از نوع شوروی سابق و قومگرایانه ی آن جایی برای هزاره ها نداشت، او برای جای پا داشتن هزاره ها و دیگر اقلیت های قومی و دینی به سمت چین رفت و حزب شعله ی جاوید را ساخت. زیرا او هزاره بود و جایی برای او و دیگر روشنفکران مثل او در ساختار قومگرایانه ی خلق و پرچم نبود. لذا در فضای نو اندیش آن روز چیزی جز آن ممکن نبود. او به تمام معنا یک روشنفکر هزاره بود ودر این راه شهید شد. از او به یاد است که زمین هایش را میان دهقانانش تقسیم کرد و با دختر دهقانش ازدواج کرد. او در جاغوری تنها بود و کسی حرف او را نمی فهمید. لذا در چالش ناخواسته متهم به بی دینی شد و به کابل رفت. سرانجام در شبی تلخ و تاریکی توسط حفیظ الله امین بشهادت رسید. خدایت رحمت کند. در همان شب برادر پزشکش در لشکرگاه دستگیر و به شهادت رسید. زیرا دشمنان تاریخی و دیرینه ی قوم او، او را آنگونه بر نمی تابیدن. دوستانش برخی به سرنوشت او گرفتار شدند و برخی هنوز هستند. او تنها و مظلوم ترین روشنفکر چب هزاره است که غبار روزگار چهره ی نیکو یش را پوشانده است. او به گواهی دوستان و دشمنانش بی دین نبود، نمازش را می خواند و پایبند به احکام آسمانی محمدی بود، همان طور که دیگر روشنفکران دیگراندیش هزاره چنین بوده اند. او نه بی دین بود و نه کافر به قولی دینداران سنتی بلکه دیگرگونه می اندیشید که منجر به دیگرگونه تبعید و دیگرگونه مرگش شد. او مرد صادق و پاکی بود و ایکاش در این روزگار دروغ و دغل جاغوری او را داشتیم.

پنج: با رد شدن از دامنه های کوه رییس که تاک های انگور نیکویی دارد و چند خانه بیات از قوم ترکتباران خراسانی نادرخان افشار در آن زندگی می کنند، وارد رودخانه ی سنگماشه می شویم. آب رودخانه کم است و گل آلود. نمی شود به راحتی در آن شنا کرد. درختان اطراف رودخانه بی برگ و کبود اند. بی آبی و خشک سالی گذشته و امسال تاثیر بدی بر زمین های زراعتی سنگماشه گذاشته است. دور و بر سنگماشه خانه های نو ساز نیکوی ساخته شده اند که نمای زیبایی به آن بخشیده است. به بازار سنگماشه که برسی نخستین نشانه های شهر را ولو کوچک می توان دید. جاده های اطراف بازار فراخ اند و داخل آن پخته شده است. برخی از مغازه ها پخته اند و رنگ و روی بازار کمی نو و مدرن نشان می دهد. از این که جاده ی اصلی سیمانی است گرد و خاک کم تر است. در شروع بازار ساختمان قومندانی در حال تکمیل شدن است. مسجد و کتابخانه ی اصلی بازار در حال بهره برداری است. مسجد جامع آن نیکو است. مدرسه ی مهدیه نیکو ساخته شده است. چند هوتل نیمه مدرن و دو هوتل نسبتا مدرن با حمام شهری مدرن سیمای بازار را دیدنی کرده است. تابلوی کابل بانک، پایه های تلفن های همرا و آنتن رادیو جاغوری بازار را شهر نشان می دهند. مکتب ها باز است و سیمای بازار در زیر تبلیغات انتخابتی و عکس های نامزدان گم شده و رنگ دیگری گرفته است. نامزدان بدون در نظر گرفتن تخطی ها و تخلف های انتخاباتی هرکجا خواسته عکس چسپانده اند. نه حوزه و مال خصوصی و نه حوزه ی عمومی و دولتی را در نظر گرفته اند. شهر کوچک سنگماشه عکس باران شده است. شعارهای تند، بی معنی، گاهی زننده و علیه ی دیگری و پاره کردن عکس ها و چسپاندن روی یکدیگر به چیزی معمولی بدل شده است. در این روز سید سجادی از قره باغ بازار گرم و پر تب و تابی در جاغوری داشت. عده ای زیادی از هزاره ها همرا با سیدهای منطقه با ماشین های شخصی او را همراهی و بدرقه می کردند. او در مسجد پشی بازار سخنرانی داشت و نیکو سخن می گفت، از آنچه در تلویزیون تمدن می گوید. مردی در تایید او می گفت که: آغا صاحب دریاست. او مرد سخنران و با سواد است اگر چند اندیشه هایت را نمی پسندم. در سنگ نوشته ها در جاغوری در باره او نوشته بودند که: سجادی آبروی شیعه و هزاره است. عرفانی جاغوری و حسین خان جاغوری بیش از دیگران مصرف کرده بودند و جلسه های مردمی داشتند. دیگران هم حضور جدی داشتند. برخی هم وابسته گان حزبی بودند و برخی آزاد و مستقل. نامزدان حزبی چنین بودند: محمد علی علیزاده بابه معاون حزب وحدت اسلامی مردم افغانستان، فقیهی کاندید مستقل اما وابسته به حزب اقتدارملی افغانستان، انجنیر نفیسه عظیمی کاندید حزب وحدت اسلامی مردم افغانستان، خداداد عرفانی کاندید حزب وحدت اسلامی افغانستان (شاخه استاد خلیلی)، شیخ نوری داوود کاندید مستقل (وابسته به حزب حرکت اسلامی افغانستان )، قوماندان عباسی پاطو کاندید مستقل ( وابسته به حزب اسلامی )، حسن رضا یوسفی کاندید مستقل ( مورد حمایت پشتون های غزنی خصوصا رییس معارف)، اینان وابستگی خود را زیاد آشکار نمی کردند اما سابقه و شایعه ی مردمی آن را تایید می کرد. با همه ی این حرف ها و کج تابی ها، دلخوشم که مردم ما از نعمت آزادی برخوردارند و در روز بیست هفتم شهریور پای صندوق های رای می روند و از حق شهروندی و انسانی خود استفاده می کنند. در نتیجه بهترین ها را به مجلس می فرستند. من همواره به این نمادها، تجربه ها و تمرین های دموکراسی دلخوش بوده ام. یادم می آید در مجلس قبلی به خاطر دفاع از دوست دیرینه و دانشمندم حضرت وهریز چه کشیدم. با برخی از حجت های سنتی در افتادم و در حد بی آبرو شدن پیش رفتم. مردی از این همقطاران گفته بود که اورا بکشید، خونش را از بیت المال می دهیم. جلو مسجد مهدیه چند جوان لت و کوبم کرد و من از ترس رفتن آبرو و نزاع منطقه ی و قومی خاک بر آن پاشیدم. وقتی در کنار وهریز از خانم شاه گل رضایی دفاع کردم و در همه جا از او گفتم، گفتند: عاشق روی ماه اوست که چنین نبود. او تنها زن آن روزگار بود که با تمام شایعه ها و تهمت ها نامزد انتخاباتی شده بود. او از دید عده ای ناکس متهم به بد اخلاقی بود و من آن را بر نمی تابیدم. او زن با سواد آن دیار و شجاع بود. این دیگراندیشی و توانایی او، من را به حمایت از او خواند. بر خاستم و حمایت کردم و هنوز هم پشیمان نیستم، چون آن ها بهترین های آن روزگار ما، در آن وقت، برای ساختار مدرن و جدید وطن و دیار ما بودند. وقتی از پیدگه شروع و تمام مکتب های قوم مسکه را گردیدم و از او گفتم در آغیل چوب زادگاه او توهین شدم و توسط آخوند برون رانده شدم. به همه جا رفتم و از این دو کس گفتم، سختی هایش را به جان خریدم، گفتند در قم پرونده ی بی دینی، بداخلاقی و سیاسی و اندیشه ی ضد ولایت فقیه علیه من باز کرده بودند که عده ای از عقلای قوم گفته بودند که حفیظ یک بچه قوم است و درس خوانده، برون کردن او از دانشگاه ضربه به خود ماست. جای او را یکی از دیگران می گیرند. رهایم کردند و شاید هم رها شدم. حالا دوباره در همان جایگاه قرار داشتم. با خودم گفتم: پسر تو دیگر عاقل شده ای و کمی هم بزرگ، عاقلانه آن است که چیزی نگویی و ساکت بمانی که البته نشد. از عزیزی حمایت کردم و چند جا حرف زدم و در جایی سخنرانی کردم. می دانستم که اگر می ماندم با کمک دوستان دوتا از نامزدان را صاحب کرسی می کردیم، چون بیم نرفتن در مجلس ملی از جاغوری سر جایش باقی است، البته فرصت کوتاه بود و دیدارها کوتاه تر. نمی دانم چرا نمی توانم آدمی سر براهی باشم.

شش: عزیزانم، پسرعموهایم و دیگر دوستانم در آخر بازار مغازه ی نجاری و خواربارفروشی دارند. یک راست آنجا می روم. استا یاور نگران راه است، وقتی ما را می بیند، گل از گلش می شکوفد. خوشحالی، خوشباشی و روبوسی گل می کند. به اتاق می رویم، دور از چشم مردم چای می خوریم. مردم سنتی افغانستان روزه خوری قانونی را هم بر نمی تابند. خدا نکند از چشم مردم در جامعه ی سنتی بیفتی که جبران شدنی نیست. از آن جا به بعد با همراهانم خدا حافظی می کنم و راه پیدگه- زادگاهم را در پیش می گیرم. کهنه ده، آثار کهن و نخستین سازه ی اداری و حکومتی جاغوری را عبور می کنم. علاقه مندان و بازمندگان خوانین جاغوری این قلعه را بازسازی کرده اند. دژ نیکو است. در باره آن در رمان یادش بخیر فراوان گفته ام. پس از کهنه ده، سیاه بوته، راه کلو ( راه کلان) ، جودری، اوستایو به سنگ سوراخ می رسم. سنگ سوراخ منطقه ی نیکو است. رودخانه ی زیبایی دارد که از چهل باغتوی هوقی و سیاه زمین سرچشمه می گیرد. سرانجام به رودخانه ی سنگماشه می پیوندد. این رودخانه پر آب و همواره پر سیل است. امسال سیل تند و زیادی از این جا آمده است. راه را خراب و پر سنگ کرده است. می گویند برخی از نهادهای بین المللی قول داده اند که پس از پل دراز قول بابه پلی بر آن ببندند. عبور و مرور بدون پل از این رودخانه و راه بسیار سخت است. به سختی از رودخانه رد می شویم. به جاله می رسیم، جاله دروازه ی ورودی پیدگه است. به پیدگه که می رسم، خاطرات دیرینه و کهنه ام گل می کند. سنگ و چوب این دیار برایم خاطره انگیز است و با من حرف می زند. در اینجا مکتب رفته ام، با دوستانم دعوا و شوخی کرده ام. همه جا پر است از رد پای دوستان و همسالانم که اکنون در سراسر جهان پر کشیده اند. وقتی به مسجد پیدگه می رسم، در دلم آتش روشن می شود. اینجا روزگاری مکتبخانه ی بود که در آن جا درس می خواندم. عده ای زیادی از کودکان همسال و محروم از همه چیز با لباس های کهنه و مندرس در صف های طولانی در کنار هم پنج سوره، پنج کتاب، دیوان حضرت حافظ، نصاب سبیان و صرف و نحو عربی می خواندیم. قرآن یاد می گرفتیم و خط فارسی مشق می کردیم. اگر درس مان را حفظ نمی کردیم و یا مشق مان درست نبود، آخوند ما را به چوب و فلک می بست و قاف پایی می زد. آن قدر از آخوند می ترسیدم که تمام درسهایم را از بر می کردم و در پشت گوسفندان در دامنه های کوه و طبیعت درس می خواندم و مشق می نوشتم. وقتی مکتب تعطیل می شد، گروه گروه با شتاب راه خانه را در پیش می گرفتیم. در خانه باید زود می رسیدیم تا در کاری خانه به خانواده کمک می کردیم. در این جا زمستان از سرما می لرزیم و در تابستان از گرما. راه دور بود و ما پیاده، پسین ها که مکتب جدید و عصری آمد، این مکتبخانه کم رونق شد و اکنون بیکاره افتاده است. از ماشین پیاده می شوم، مستقیم داخل مسجد می شوم. علم را زیارت می کنم. تمام گوشه ها و زاویه ها را چشم می کشم. همه چیز دوباره زنده می شود. احساس می کنم آخوند نشسته است و با چوبش به زمین می کوبد. بچه ها نشسته اند و همخوانی می کنند. اشک در چشمانم حلقه می زند و بغض گلویم را می فشارد. فوری از مسجد برون می آیم. اکنون در کنار مسجد و مکتبخانه قدیم مسجدی نوی ساخته اند که بس مدرن و نیکو است. درختان مسجد خاک آلودند و بی آب، رنگ پریده اند و بی رونق. از مسجد که خدا حافظی می کنم، ماشین مارا از مسیر قول اقبال، کوشه چمبر، قول چغنی، بوم و مراد خان به سایه خانه می رساند که زادگاه من و خانه ی پدری من است. از گردنه ی سایه خانه که می گذرم رودخانه ی سایخانه دیده می شود. این رودخانه ی زیبا کم آب است و جریان برق آن در اثر بی آبی قطع شده است. خشک سالی و کم آبی این روستای زیبا را بی رنگ و بی رونق گذشته کرده است. با آن هم از دیگر جای جاغوری پر آب، پر درخت و خوش آب و هوا است. چون تنها جای است که میوه و سبزی فراوان دیده می شود. از ماشین که پیاده می شوم پسران و دختران کم سن و سال، قدو نیم قد برادرانم دویده می آیند و من را حلقه می کنند. آنان را می بوسم و در آغوش می گیرم. به خانه ی عمویم که می رسم، کم کم مادر و خواهرانم از راه می رسند. با آن ها احوال پرسی می کنم. مادرم تکیده تر از هر زمانی به نظر می رسد. بدن نحیف، اندام استخوانی و لاغر او نگرانم می کند. او رنج کشیده ترین زن عالم است. از روزی که بچه هایش بزرگ شده اند با او نبوده اند. او همیشه این دعا را تکرار می کند که( خدایا مسافران تمام مسلمین را به سلامت بیاور و از من را در کنارش) او هیچ وقت بی مسافر نبوده است. مسافران راه دور و پر خطر. او دعا می کند و دعا. نمی دانم وقتی می داند که من مریضم و سرطان دارم بر او چه گذشته است. دیگران می گویند که پیاده کیلومترها را طی می کرد و از این زیارت به آن زیارت و از این مسجد به آن مسجد می شد و گریه می کرد. زمانی که شنیده بود که من در کمال فقر و بی پولی درس می خوانم، در تهران برایم هزار افغانی قدیم فرستاده بود که یک افغانی امروز و بیست تک تومان ایران می شود. او فکر می کرد که شاید بتواند کمکی به من کرده باشد. من این پول را مانند طلا با خود دارم. می دانم تمام مادران دنیا این گونه اند. خواهرانم رنگ پریده و معصومند، با بغض ها و غم های پنهان، ولی هرگز بروز نمی دهند و تلاش می کنند بگویند که روزگاری نیکویی دارند اما رنگ پریدگی و تکیدگی ها نشان از غم های پنهان آن ها دارند. پدرم از همه پیرتر، رنج کشیده تر و تکیده تر به نظر می رسد. وقتی من را در آغوش می گیرد او را استخوانی می یابم. مرد پاک و ساده ی روستایی که چون پره ی کوه می ماند اکنون با قد خمیده و اندام ریز شده در برابرم قد می کشد. او زمینش را خیلی دوست دارد و برای آن عمری تکیده است. اکنون زمین هایش بی حاصل است و بی آبی درختان او را خشکانده است. پدر تمام این درختان را بزرگ کرده است و آن ها را با نام صدا می زند و مانند بچه هایش دوست دارد. اگر تمام عالم را به او بدهی ذره ی از آن را عوض نمی کند. پدر این دره ی زیبا را با دستانش بدون کدام وسیله ی مدرن امروز درست کرده است. در اینجا بچه هایش بزرگ شده اند و برای بزرگ کردن آن ها کوه و صحرا را در نوردیده است. او دوبار با پای پیاده به پاکستان رفته تا در معدن ذغال سنگ کار کند و ما بزرگ شویم. وقتی در کودکی مریض شدم چندین کیلومتر من را بر پشت خود حمل کرد و تا دکتری ببیند و درمان شوم، وقتی دکتر نبود، نه غمگین شد و نه ناراحت، آن قدر ماند تا دو روز بعد دکتر آمد و من درمان شدم. پدر یک روز نمازهایش ترک نشده است، دعاهای نیمه شب او همواره سد در مقابل بلایا، حوادث و روزگار بر ما بوده است. او مرد پاکیزه است، من و او در روزگاری که صابون کم بود تمام کوه را دنبال گیاه صابون گشتیم و دست خالی برگشتیم. او آن قدر مهربان است که قهرش را تا هنوز ندیده ام. هرگز با مادرم دعوا نکرده است. برای بچه هایش کم نگذاشته است. او بهترین بابای دنیاست. از او سپاسگذارم که اگر کمکم نکرده بود اکنون همین که هستم نبودم. روزی گفت که: سنگ شکافتم اما تو را چوپان نکردم. پدر مرد اندوه های بی پایان و رنج های هزاره های این وطن است. تمام پدران هزاره مثل اوست. اما آن ها هیچگاه شکایت نمی کنند و همواره شادند و در نهان از غم و اندوه پنهان خمیده اند. پدر رنج دیرینه و مسلم هزاره هاست. برادرانم آن قدر کار کرده و رنج کشیده اند که شیارهای پیشانی های شان چند برابر شده اند. آن ها بامن از روزهای خوب شان می گویند که همه چیز دارند و هیچ مشکلی ندارند، من اما فرزند این دیارم و آشنا با تمام تلخی ها و سختی های آن. من هم تلاش می کنم بگویم زندگی نیکوست و جهان بدون تندروها زیباست.
___________________________________________

سفرنامه ی جاغوری – بخش سوم

هفت: قریه ی کوچک و زیبای سایه خانه درکنار رودخانه ی واقع شده است که از کوهای سر به فلک کشیده ی خاکریز، خار در چهل باغتوی پشی و بلندای لوده سرچشمه می گیرد. این رودخانه همواره پر آب است. در فصل بهار با آب شدن برف های بلندی های برفگیر سایه خانه، این رودخانه طغیان می کند. در گذشته بالا آمدن آب برای مدت کوتاهی رابطه ی عادی این ده را با دیگر قریه های همجوار قطع می کرد، که امروزه با گذاشتن پل چوبی بر آن، این مشکل را حل کرده اند. این روستا در زمستان بسیار سرد و برفگیر و در تابستان هوای آرام و معتدل دارد. رشته رودخانه های کوچکی که به این رودخانه می پیوندند، بیشر سال پر آب است و مردم با برکت آن زندگی کشاورزی خوبی دارند. زمستان در این روستا آغاز فصل بیکاری است. مردم در این فصل در روی زمین های آفتاب گیر قریه، زمین های شان را گسترش می دهند و به راه سازی می پردازند. زمستان قریه سپید پوش است و هنوز مردم بازی های زمستانی شان را دارند. سرک یا جاده های خاکی دست ساز سایه خانه، یادگار این زمستان هاست. با آغاز فصل بهار جنب و جوش جدی در قریه آغاز می شود. بهار این روستای زیبا آن قدر نیکو است که در توصیف نیاید. کوه و صحرا سبز می شوند و از سنگ ها آب می جوشند. جویچه ها جریان می یابند و رودخانه های کوچک راه می افتند. بهار فصل کار اهالی روستا است. میوه ها و سبزی های بهاری غذای مورد توجه این مردم است. در رودخانه این قریه می توان همواره شنا کرد و ماهی گرفت. ماهی رودخانه ی آب شیرین آن بی نظیر است. تابستان سایه خانه فصل میوه و برداشت محصول است. درآمدهای زمینی این مردم، بخشی از زندگی آنان را در سال های تر آبی کفایت می کند. در فصل خزان میوه های خزانی و دوباره کاری زمین های کشاورزی، دغدغه های اصلی اهالی قریه است.

هشت: دره ی کشیده و زیبایی از قریه ی سایه خانه به سمت شمال این روستا کشیده می شود که به آن سیا خاک می گویند. این دره پر آب است و بسیار سر سبز با میوه های چهار فصل که نیکو ثمر می دهند. این دره برای درخت کاری، کشاورزی و دامداری بسیار مناسب است. کوه های بلند و کشیده ی این دره پر از درختان کوهی مانند: تاخوم، شلبی، خنجک، دولانه و درختچه های قد و نیم قد و بوته های استپی است. من در این روستای کوچک و دره ی زیبا به دنیا آمده ام. پدرم مرد ساده ی روستایی است که پدرانش از روزگاران دور در این روستا زندگی کرده اند. او در این دره با تمام سختی ها هفت دختر و سه پسر را بزرگ کرده و به جز من و سه خواهر کوچک تر از من، بقیه را به سر زندگی شان فرستاده است. بچه هایش در نوع خودشان خوش بخت اند. از زمانی که در این دره چشم کشوده ام تغییراتی زیادی در آن نیامده است. هشت خانه نه خانه نشده و مردم همچنان پاک، ساده و بی آلایش اند. تنها تغییر کوچک آمدن برق آبی دست ساز روستایی، جاده ی خاکی، تلویزیون، ماهواره، تلفن همرا، چند موتور و چند موتر سواری است. این دره همه چیز من است. من در این دره بزرگ شده ام و بالیده ام. خوی و رفتار نرم، ملایم و گاهی تند من بر گرفته از محیط زیبا و سخت این روستاست. از کودکی در این قریه زیاد به یاد ندارم، فقط یادم هست که بیماری سرفه، سیاه سرفه، چیچک و دانه ی سرخکان در قریه آمده بود و من هم دچار آن شده بودم. دوا و درمانی نبود ولی من و تمام بچه های قریه زنده ماندیم. کمی بزرگ تر که شدم، پدرم هر روز من را با خود به سر زمین ها می برد. در آن وقت این قریه بسیار بکر و طبیعی بود. راها پر از مار بود و حیوان های وحشی. شب ها از دست صدای گرگ، خرس، شغال، روبا و گربه سانان مانند پلنگ و یوز خواب نمی رفتم. در خزانی در آن سال ها، پدرم زردک کاشته بود که خرس هر شب آن را خراب می کرد. خرس شاخه های درختان را می شکست و آب بند را می کشید و از آب خالی می کرد. ما می بستیم و خاله خرسه می کند. روزی من و پدرم دره را بالا می رفتیم که آغا خرسه با زنش مانند آدم ها با یک چوب در پشت گردن استاده راه می رفتند. من و پدر پشت سنگی پنهان شدیم و خرس های نازنین قدم زنان از کنار ما رد شده و به سمت کوه رفتند. در کوه پشت دره ما آن قدر حیوان های درنده زیاد بود که هرسال چندین گاو و گوسفند را می دریدند. در زمستان ها که برف زیاد می شد این حیوان ها به دره می آمدند و برای خوردن گاو و گوسپند به خانه های سایه خانه سرگ می کشیدند. پدرم می گفت که در زمستانی مادر بزرگ متوجه یوز پلنگ می شود که از موری ( دریچه ی پشت خانه) در صدد وارد شدن به گاو خانه است. مادر بزرگ منتظر می ماند تا پلنگ پاهایش را داخل می دهد، آن وقت مادر بزرگ چوبی را در ساق پای او فرو می کند. وقتی پلنگ عقب می کشد، چوبی فرو رفته در پای پلنگ در موری گیر می کند و بیچاره اسیر می شود. آنگاه مردان می رسند و اسیر را از پا در می آورند. در روزهای که همرا با مکتبخانه و مدرسه، گوسپندان را به کوه می بردم، کوه پر از گله های آهو، کبک و پرندگان گوناگون بود. کوه و دره پر بود از صدای چه چه پرندگان. همرا با آنان تمام دختران و پسران ده و چوپانان تمام روز را آواز می خواندند و دره پر از صدای دوبیتی بود. در آن روز مردم زندگی خوبی داشتند و از یاس های فلسفی امروز خبری نبود. همین که نان داشتند و سرپنا کفایت می کرد.حالا این قریه خاموش است و از آنچه گفتم اثری کمی باقی است. البته این در حدی سرنوشت تمام روستاهای جاغوری و شاید هم هزارستان است.

نه: حالا من به این روستا برگشته بودم. روستای تکیده و زخم خورده از حوادث روزگار مانند مردمانش. از دهن دره به بالا شروع کردم به قدم زدن. تمام دره برایم آشناست، گویا همین دیروز این جا را ترک کرده بودم. همه چیز با من حرف می زد و از من چیزی را می پرسید. از توت مازار گرفته تا سیاه توت، سنگی دهل، کته زمین، توت شاه مردان، غارزاغ، توت پنا و دور و بر خانه با من حرف و حدیث داشت. حفیظ کی برگشتی، کجا بودی، چه کردی، چه شدی و این که هنوز ما را به یاد داری. دره را دور می زنم و به خانه می روم. خواهرانی عروس شده و خانواده های عمویم کم کم آمده اند.احوال پرسی ها و خوش باشی ها از نو گل می کند. همه خوش حالند. مادرم و پدرم شادی های شان را پنهان نمی کنند. ماه رمضان است و همه روزه دارند. برای من توت خشک و چای می آورند. تا شب می نشینیم و از هر دری سخن می گوییم. شب که دامن می گسترد خانه کمی خلوت می شود. آن وقت اهالی خانه از کار فارغ می شوند. دور من حلقه می زنند، می گوییم و می شنویم. وقتی خواب به چشمان همه غلبه می کند، می خسبیم. فردا پس از نماز مادرم بر اساس سنت دیرینه ی روستا کنارم می نشیند و می گوید که باید در خانه های دوستان و فامیل فاتحه بروم. در این مدت که من نبوده ام عده ای از دوستان و خانواده ام از میان ما رفته اند که خدایی شان بیامرزند. پس از صبحانه که مفصل است تا ظهر خانه به خانه می شوم و فاتحه می گویم. بعد از ظهر که بر می گردم خانه پر از مهمان است. همه آمده اند که به مسافر شان خوش آمد گویند و در ضمن از مسافران شان احوالی بپرسند. غروب که می شود همه بر بام می شویم و به دنبال ماه نو می گردیم که سر بر می آورد یا نه. ماه دیده نمی شود، پدر می گوید فردا جمعه هم شاید عید نشود. فردا که از راه می رسد، صبح زود صدای مردان بلند آواز، بلند می شود که عید شده است. عده ای بالای گردنه ها آتش روشن می کنند که نشانه ی آمدن عید روزه است. همه به دور پدر و مادر حلقه می زنیم و عید مبارکی می گوییم. کمی بعد تمام اهالی قریه و قریه های همجوار و بلاخره مردم دهستان پیدگه به خانه ما عیدی می آیند. چون هم من از سفر پر خطر آمده ام و هم پدرم بزرگ اهالی این دیار است. تا غروب و شب آن با دوستان حرف می زنیم و خوش می گوییم و می شنویم. فردا صبح زود دوستان از راه می رسند که باید برویم در جلگه ی کلان سنگماشه ماهی گیری کنیم. با دوستان به سنگماشه می رویم. در کنار رودخانه ی سنگماشه عده ای زیادی از مرد و زن برای تفریح، شنا و ماهی گیری آمده اند. اطراف پل سرکاری در مرکزسنگماشه، محل زیبایی برای تفرج و ماهی گیری است. با دوستان تور می اندازیم و ماهی می گیریم. عکس می گیریم و دور از تعارف های ویژه تفریح می کنیم و خوش می گذرانیم. من بیش از دیگران شوخی و رندی می کنم. با این که لباس محلی پوشیده ام، عده ای زیادی از مردان و زنانی آمده برای خوش بودن، من را می شناسند. برخی با ایما و اشاره نشانم می دهند، برخی می آیند و خود را معرفی می کنند و می گویند که من را در تلویزیون های داخلی و خارجی دیده اند، برخی هم نوشته های من را خوانده اند. یکی از دوستانم به اشاره می گوید که کمی مراعات کنم زیرا شخصیتم زیر سوال می رود، این مردم نگاه دیگرگونه به من دارد. از رندی هایم باید کم کنم. می گویم آمده ایم که تفریح کنیم. می گوید جامعه ما سنتی است، نگاه مردم نسبت به شماعوض می شوند. در دل می گویم ایکاش کسی مرا نمی شناخت تا خوب می خندیدم و شیطونی می کردم تا غم دیرینه و دیر ساله و بومی شده در من، لحظه ای از من دور می شد. کاش می شد بیشتر خندید و تمام تعارفات رسمی و عجیب این دیار را برای لحظه ای کنار گذاشت. دوستان از لطف کم نمی گذارند. تا غروب می مانیم و برای مدتی دور از دغدغه های رسمی و تعارفی خوش می گذرانیم. غروب بچه ها در گوشم می خوانند که فردا باید برویم، چون هم تعطیلی تمام می شود و هم طالبان به خاطر انتخابات مجلس راه را می بندند. دلم نمی خواهد، سفری به این نیکویی چنین زود تمام شود. به ناچار زود سوار موترهای سواری می شویم و به سمت پیدگه حرکت می کنیم. در مسیر راه من، مهندس خالق رفیع، نجیب نستوه، علی حسین یوسفی، محمد حسین رجبی، سلمان خان احمدی، هاشیم همدرد، حاجی کارلو، نسیم توکلی، خلیفه محمد علی، محمد جان محمدی و کاظم سحر در دو موترسواری می گوییم و می خندیم و دوبیتی می خوانیم. به قول بچه ها( اوله هایت و اله شورت) می کنیم. اینان دوستان نزدیک من اند که در جهان غریب و آشفته ای من تک ستاره اند. غروب که به خانه می رسم، به سختی می گویم که مادر فردا مسافرم. مادر و خانواده آشفته می شوند و ناراحت. می گویند چه آمدنی و چه رفتنی. می گویم قسمت ما در وطن همین است. شب تا دیر وقت حرف می زنیم و از همه جا می گوییم. پدر، مادر، خواهران و برادرانم غمگین اند و نگران، من وضع روحی ام از همه بد تراست، اما همه تلاش می کنیم که کسی چیزی نفهمند. شب که به سحر نزدیک می شود همه بلند می شویم و من برای حرکت آماده می شوم، مادر مقداری جو می آورد تا دست بزنم و صدقه ی سلامتی باشد. خواهرانم گوسپندی را می آورند که دست بکشم تا نذر سلامتی باشد. تلاش می کنم با کسی رو به رو نشوم تا شاهد اشک کسی نباشم. وقتی رفتن که فرا می رسد، با سرعت از همه فاصله می گیرم، پشت سرم فقط صدای گریه را می شنوم و صدای پدرم را که می گوید به خدا سپردمت.

ده: جاغوری را در دل شب پشت سر می گذاریم و آفتاب بر آمده وارد قره باغ می شویم. در مسیر راه از کوه گهواره رد می شویم که بلند، زیبا و گسترده است. این کوه مانند گهواره ی طبیعی است. می گویند: این کوه گهواره ی رستم دستان است. چون رستم ما در گهواره ی مادر جا نمی شده، او را مادر زمین در گهواره زمین بزرگ کرده است، که نشان از رابطه ی مردم با شاهنامه ی فردوسی بزرگ و فرهنگ کهن و دیرینه ای این دیار دارد. از کوه گهواره که رد می شویم در سمت راست روستای زیبای نی قلعه است که مرا به یاد شاعر بزرگ دیارم مسعود سعد سلمان می اندازد که بیشتر از یک دهه در این جا در قلعه ی نای زندانی بوده است. او در وصف این جا و زندانی بودنش چنین می سراید: نالم به دل چو نای من اندر حصار نای- پستی گرفت همت من زین بلند جای. از نای قلعه که می گذریم وارد زردالو و دشت وحشت قره باغ می شویم. دوباره همان ترس، وحشت و نگرانی، فقط کورسوی از امید است که در روز سوم عید طالبان مصروف عیدی است و شاید در راه نباشند. چنین می شود و ما به راحتی از دشت وحشت می گذریم. دوباره ما می مانیم و راه آمده تا کابل، ساعت یازده ی روز به کابل می رسیم.

حفیظ ا… شریعتی سحر
گریه‌های مریم مصلوب

In this article

Join the Conversation

3 comments

  1. Azimi from australia پاسخ

    salam khely ghaly bod man aimshab ta saghat 11.30 shab mandam wa khandam waqeghan mara bayad dwran khordaki andakhatee

  2. Ali پاسخ

    برادر حفیظ .

    یک دنیا تشکر از اینکه خالصانه خاطرات و احساست را صادیقانه را اینگونه زیبا با ما تقسیم کردی.
    درود فراوان به تمام پدران و مادران فداکار افغان.

    Ali Norway

  3. روح الله پاسخ

    از هزاره های غزنی خوشم نمی آید چون بی غیرتند و هنوز که هنوز است چند نفر اوغو در دشت قره باغ از همه ی آنها زهر چشم می گیرد.