
نویسنده: استاد علی امیری
اللهم انقذنی من عالم الشقأ و الفنأ واجعلنی من اخوان الصفأ، و اصحاب الوفأ، و سکان السماء وامنحنی فیضا من العقل الفعال، یا ذالجلال و الأفضال.
عنوان سخنرانی من فلسفه و خود آگاهی تاریخی است. برای اینکه عنوان این بحث بیشتر روشن شود، اجازه بدهید این پرسش را مطرح کنم که خود آگاهی تاریخی چیست و چه نسبتی با فلسفه دارد؟ اما نخست به اجمال باید یاد آوری کنم که «خود آگاهی تاریخی» با «آگاهی تاریخی» تفاوت دارد. آگاهی تاریخی ناظر به داده ها و یا سرنوشت ذات آگاهی در تاریخ است و بدین روی آگاهی تاریخی یا تاریخ است یا معرفت شناسی تاریخی. اما خود آگاهی تاریخی از جنس دیگر است. منظور از خود آگاهی تاریخی یک وضعیت تاریخی است که بشر در آن نسبت آگاهانه با تاریخ دارد.
یعنی می داند که ماهیت زمانۀ او چیست و کدام عنصر یا عناصر این زمانه و روزگار را استوار داشته است وراه می برد؟ خود آگاهی تاریخی، بدین سان نسبت آگاهی را با زمان مطرح می کند. انسان منفک از زمان نیست و چنانکه، به خصوص هایدگر توضیح داده است « زمانمندی» جزء ذات آدمی است. اما نسبت آدمی بازمان یکسان نیست. آدمی نه تنها خود را در افق زمانۀ خود متفاوت درک می کند که در برهه های از تاریخ، زمان خود را نیز درک نمی کند و بدین ترتیب دچار نا خود آگاهی تاریخی و یا به تعبیر مناسب تر بی تاریخی می شود. بنا براین خود آگاهی تاریخی شناخت و آگاهی آدمی از خویشتن است، در نسبت با تاریخ، امکانات، توانایی ها و محدودیت های آن.
خود آگاهی تاریخی وضعیتی است که در آن آدمی، جایگاه و موقعیت خود را در آرایش نیروهای فکری و عوامل مؤثر برفرهنگ، زندگی و جامعه و نحوۀ تعین هستی تاریخی خویش را به درستی وبه طور واقع بینانه می داند و درک می کند. بدین ترتیب در شرایط خود آگاهی تاریخی آدمی افق روشنی برای دیدن دارد و به تاریک اندیشی، بی نگاهی یا شکسته نگاهی مبتلا نیست؛ امکانات و حوزۀ عمل خود را می شناسد و بنا براین از قدرت ابتکار، تصرف و فعالیت برخوردار است؛ محدودیت های خود را می شناسد و بنا بر این سودای محال و خیال خام در سر نمی پزد و به تعبیر حافظ «حلقۀ اقبال ناممکن نمی جنباند».
اگر انسان چنین پیوند و نسبتی با روزگار خود داشته باشد، این وضعیت را خود آگاهی تاریخی می نامیم. اما در مقابل نگاه مثله شده و تکه تکه به اشیأ و امور، تمنای محال داشتن و بدون در نظر داشت محدودیت و امکانات عمل کردن، همه چیز را به همه چیز پیوند دادن و هرچیز را درهر جا خواستن و خشونت و تعصب و بی پروایی و پرمدعایی و پرگویی را به جای تفکر نشاندن، علاوه برهبوط معنوی و اخلاقی نشانۀ ناخود آگاهی تاریخی است که آدمی در آن وضعیت امور نامربوط را با همدیگر ربط می دهد و از ربط و نسبت واقعی اشیأ و امور غافل و نا آگاه است. حال پرسش این است که فلسفه چه نقش و تأثیری در خود آگاهی تاریخی انسان دارد؟
تلقی های متفاوت و گوناگون از فلسفه می توان داشت و ممکن است و جود داشته باشد. بسته به این تلقی های گونا گون، می توان از نقش تاریخی فلسفه و تأثیرآن بر خود آگاهی تاریخی آدمی پرسید. اگر منظور از فلسفه نوعی دانش باشد که در مدارس و دانشگاه ها می آموزند و آموختانده می شود، گمان نمی رود که چندان گره از کار فروبستۀ آدمی بگشاید. فی المثل دانستن سنخیت علت و معلول و اقسام سبق ولحوق و نزاع های دراز دامن در باب اصالت و جود یا ماهیت، گاهی ممکن است به یک عادت ذهنی یا اشتغال روزمره و یا امر صوری، فورمال و رسمی بدل شود و هیچگونه تأثیری در خویش آگاهی آدمی نداشته باشد. درست است که فلسفه با متن و مکتوب و مدرسه پیوند داشته است و حد اقل از ارسطو بدین سو «دانش برین» خوانده شده است، اما فلسفه پیش از آن و بیش ازآنکه نوعی معرفت و دانایی باشد، گونۀ دید و نوعی نگاه به اشیاء و امور است. و بنا بر این بیشتر بصیرت و بینایی است تا معرفت و دانایی. فلسفه معلومات فلسفی نیست و وقتی که افلاطون در نامه هفتم از امری صحبت می کند که با نوشتن و گفتن قابل انتقال نیست و با تمرین و ممارست و مداومت انتقال می یابد و مستقر می شود، به جوهر فلسفه اشاره کرده است.
فلسفه به این معنا نه تنها در خویش آگاهی تاریخی آدمی نقش دارد، بلکه عین این خویش آگاهی است. فلسفه داشتن کتاب های فلسفی نیست. مکان استقرار فلسفه نه کتاب ها و کتاب خانه ها که رفتار و منش آدمی و به خصوص نحوۀ نگاهی او به اشیاء وامور است. خود آگاهی تاریخی همان تحقق فلسفه در رفتار وسلوک آدمی و برخورد بخردانه با انسان و مسایل انسانی در عینیت زندگی است. بنا بر این اگر فلسفه گونۀ دید و بصیرت و نحوۀ نگاه به اشیاء و امور است، فلسفه عین خود آگاهی تاریخی است. به مدد فلسفه است که می توان امور مربوط و نامربوط را از هم تشخیص داد، مهم و نامهم را ازهم بازشناخت و برتاریکی های زندگی پرتوی افکند ونوری افروخت.
اکنون با توجه به آنچه که گفته شد، می خواهیم گریزی بزنیم به وضعیت تاریخی کنونی خودما و بپرسیم که با عنایت به توضیحی که داده شد، ما اکنون در چه وضعیت تاریخی قرار داریم، با جهان خود چگونه نسبت برقرار می کنیم، هستی تاریخی ما چگونه تعین یافته است و بالاخره ما اکنون در کجایی جهان ایستاده ایم؟ به طور خلاصه ما اکنون در وضعیت تاریخی خود آگاه به سر می بریم یا ناخود آگاه؟
چند چیز در جامعه ما وجود دارد که اگر به عنوان نشانه به آن هانگاه کنیم، ما را به این نتیجه می رساند که وضعیت تاریخی کنونی ما وضعیت نا خود آگاهی تاریخی است.
به این نشانه ها من به اجمال اشاره کنم:
۱- نا پرسایی: جامعه ما یک جامعه ناپرسا و بی مسئله است. سه قرن، کمتر یا بیشتر است که ما نه تنها پیوند استواری با دانش و دانایی نداریم، بل فرق دانایی و نادانی نیز از میان ما رخت بربسته است. هیچ کس، حتی در فردیت خویش، این بی پروایی به دانش و بی اعتنایی به معرفت و دانایی را مورد پرسش قرار نداده، بل همچون امر طبیعی و سرنوشت محتوم و مقدر، آن را پذیرا شده است. فلسفه حب دانایی است. اما وقتی که غرور و نادانی تقدیر تاریخی یک ملت را رقم بزند، در دلها به جای مهر و معرفت، کین و تعصب خانه می کند و مناسبات انسانی براساس غارت و یغما و توحش و تغلب استوار می گردد. چیزی که اکنون به عیان می بینیم.
۲- برخورد آیرونیک با غرب. می دانیم که نزدیک به دو قرن است که جهان اسلام و از جمله کشور ما، با دنیای غرب رابطه دارد. برخورد با دنیای غرب، خود نشانه دیگری است از ناخودآگاهی تاریخی ما. به طور خلاصه در برخورد با غرب، ما نه به محدودیتها، تواناییها و امکانات خود واقف هستیم و نه به طریق اولی شناخت که سر جای خودش، حتی معلومات مناسبی هم از غرب نداریم. این نکته به برخورد ما با دنیای غرب، رنگ و رخ متفاوتی داده است که از شیفتگی و شیدایی تا نفرت و بیزاری و برخوردهای اخلاقی و زیبایی شناسانه را در بر می گیرد.
اما در این میان، جای آن برخوردی که از سر خودآگاهی و اندک مایه شناخت از غرب صورت گرفته باشد، خالی است. غرب، برای بعضی ها به ادبیات پست مدرنیتی تقلیل یافته است و برای برخی به آیین مسیحیت. که از آن هم مطلقا شناختی نداریم. و برای اغلب ما غرب چیزی جز سکس و خشونت و عیاشی و غارت و استعمار نیست. اما کمتر می توانیم غرب را در قالب نهضت روشنگری، خردگرایی و بلوغ آدمی و تجربۀ طولانی و تاریخی تسلط انسان بر سرنوشت خویش ببینیم و بفهمیم. برخورد با غرب خود یک ناگزیری تاریخی است و احتمالا هیچ ملتی در روی زمین نیست که مجبور به تعیین نسبت خود با غرب نباشد. اما همین نادیده گرفتن وجهۀ عقلانی غرب در برخورد با غرب نشان گسسته خردی و پریشان جانی است.
۳- تزئینی شدن دانش: پیشتر اشاره کردیم که سه قرن، کمتر، بیشتر است که ما رابطه چندان استواری با دانایی نداریم. اما نکتۀ مهم این است که تلقی ما از دانش، دیگرگونه شده است و شأن و منزلت دانایی در میان ما دچار دگردیسی شده است. شأن علم را نباید از تجلیل و تکریمی که در ادبیات دینی ما از علم و عالم صورت گرفته است نتیجه گرفت. شأن علم در یک جامعه، در راه حل بودن روشهای علمی در آن جامعه است. در جامعۀ ما هیچ مشکلی نیست که ما بخواهیم آن را با روش عملی حل کنیم. ما اغلب مشکلات خود را با قهر و خشونت و کین و تعصب می خواهیم حل کنیم نه با دانایی و این نشان می دهد که شأن علم در میان ما جز تزیین و تشریفات نیست. تشریفاتی و تزیینی شدن دانش، خود نشان دیگری از سردرگمی تاریخی و بی جایگاهی ما است. در چنین وضعیتی است که ما توان تشخیص اولویتها و فوریتهای خویش را از کف می دهیم.
بر متنهای ناخوانده حاشیه می نویسیم. بدون اینکه بدانیم مدرنیته چیست، دو آتشه پست مدرن می شویم. از افلاطون چنان صحبت می کنیم که گویی هم صنفی ما بوده است. دانایی را در دانستن نام فیلسوفان غربی و در بهترین صورت نقل و مونتاژ نظریه های آنان می دانیم و بسی گسیختگی ها و ناهنجاری های دیگر که بی تردید نشان آسیب دیدگی خرد است.
این نکات، یعنی تزیینی شدن دانش و سقوط شأن و منزلت واقعی آن، برخورد فناتیک و حد اکثر کلیشه ای غرب و ناپرسایی و بی مسئلگی و مآلا نیندیشایی که اکنون ویژگی بارز جامعه ما است، نشان می دهد که وضعیت تاریخی ما، وضعیت ناخودآگاهی تاریخی است. اما چه می توان کرد؟ علی القاعده پاسخ با توجه به آنچه که گفته شد این باید باشد که به تفکر فلسفی باید روی آرد. اما، نه من در مقام توصیه هستم و نه مقام فلسفه ورزی، مقام توصیه است. تفکر فلسفی با توصیه ایجاد نشده است و با توصیه نمی پاید و بنابراین من، در برابر سردرگمی تاریخی که در آن قرار داریم، هیچ راه حلی ندارم. اما می خواهم همان سخن آغازینم را تکرار کنم که فلسفه عین خودآگاهی تاریخی است و به مدد فلسفه می توان نوری بر صحنه افشاند و اندکی پیش پای و دور و بر خود را دید و بالاخره دانست که ما در کجای جهان ایستاده ایم.
تفکر فلسفی با توصیه به وجود نمی آید، اما اگر به هر ترتیبی در خانۀ وجود کسی مأوا گزید، جان او را دیگر خواهد کرد و «جان که دیگر شد جهان دیگر شود». من دامن سخن را در می کشم و فقط به یک نکته فرعی اشاره می کنم و آن اینکه قطعه نیایشی عربی را که من در آغاز خواندم، پارۀ از یک دعاییه مفصل از ابو نصر فارابی، مؤسس فلسفۀ اسلامی است که در کتاب «عیون الانبأ» ابن ابی اصیبعه، در ذیل سرگذشت فارابی آمده است. می دانیم که فارابی تنها فیلسوف در دنیای اسلام است که اندیشه تاریخی را مطرح کرده و از نسبت انسان و خرد وفلسفه با تاریخ پرسیده است.
تعبیر عالم الشقأ او یعنی دنیای شقاوت و بی مهری، از نظر من همان ناخود آگاهی تاریخی است. خوب است این گفتار پریشان را که با نیایش از فارابی آغاز شد، اکنون با دعایی از افلاطون پایان دهم. و بدین ترتیب می خواهم صدر و ذیل این گفتار ناقص را به لطف کلام این دو بزرگ مزین کنم. در سراسر آثار افلاطون، این تنها تکۀ نیایشی است. افلاطون در پایان رسالۀ فایدروس، اینگونه به نیایش خدایان پرداخته است: «ای خدایان! به درون من زیبایی ببخشید و برونم را با درونم سازگار کنید. چنانم کنید که توانگری را در دانایی ببینم و چندان سیم و زرم دهید که دانایان را به کار آید». امیدوارم خداوند به همه نعمت زیبایی درونی ارزانی دارد. والسلام.
“متن سخنرانی در ۲۵ نوامبر ۲۰۱۰ ، به مناسبت گرامی داشت روز جهانی فلسفه، در مؤسسه تحصیلات عالی ابن سینا- کابل”
بلاق دره ای
این عالی ترین متنی بود که درین سایت خواندم. خیلی تلخ و تکان دهنده بود. ممنون از شما که آن را نشر کردید.
میخواهم عرض کنم ناپرسایی بصورت قطع نابود نشده است. احتمالا تا هنوز برایند آنچنان مؤثری نداشته که عوامل زیادی میتواند داشته باشد.