مزاری و درک استعمار داخلی در افغانستان

نویسنده: افغانستان پور

استعمار همیشه عوامل خارجی ندارد. از طرف دیگر، عوامل استعمار خارجی قابل شناسایی و محسوس است. غیر از استعمار خارجی، شیوه هایی از استعمار وجود دارد که داخلی است. این استعمار داخلی، به زودی قابل شناسایی نیست زیرا با ایدیولوژی های چون: وطن، وحدت و مواردی از این دست روپوش زده می شود و به هیچ کس حق نمی دهد تا در باره این استعمار فکر کند یا حرف بزند. هر نوع اقدام برای شناسایی این گونه استعمار: ضد وطن، ضد وحدت، ضد نظام و اساسات ملی تلقی می شود.

در استعمار خارجی، مردم همیشه با عناصر بیگانه رو به رو است. با وصفی هرگونه ایدیولوژی سازی و روپوش گذاری فرهنگی بر استعمار، باز هم استعمار خارجی قابل شناخت است. اما استعمار داخلی، به عنوان یک گفتمان، هژمونی و سلطه خویش را چنان گسترش می دهد که معیاری دیگر را برای تعریف نظام اجتماعی، نظام سیاسی، روابط شهروند و دولت، تفاوت های فرهنگی و قومی، باز نمی گذارد. تنها یک ارزش وجود دارد، همان گفتمان مسلطی است که فرهنگ استعمار داخلی با آن پایه گذاری شده است.

قدرت حکومت های استبدادی و مردم سالار با گفتمان یا گفتمان های مسلط توجیه می شود. در حکومت های مردم سالار، معمولا گفتمان های مسلط سیاسی: دموکراسی، کثرت گرایی و حقوق بشر می باشد. در حکومت های استبدادی، گفتمان مسلط سیاسی می تواند فاشیسم قومی، مذهبی و سایر تک محوری ها و مرکز محوری های دیگری از این دست باشد.

افغانستان، چندان با استعمار خارجی رو به رو نبوده که با استعمار داخلی رو به رو بوده است. گاهی اگر استعمار خارجی متوجه این کشور بوده، عوامل داخلی داشته است. یعنی استعمارگران داخلی متوجه متزلزل شدن استعمار داخلی شان شده، بنابراین برای تحکیم قدرت استعمار شان با عوامل خارجی وارد معامله شده اند تا این که پایه های استعمار داخلی را مستحکم تر کرده باشند.

اگر به ماهیت ستم، ظلم، بی عدالتی، نقض حقوق بشر، توجه کنیم، فرقی نمی کند توسط چه کسی و با چه دستی صورت می گیرد، در هر صورت و با هر دستی و توسط هرکسی که صورت بگیرد؛ درد، سوز و رنج یکسانی خواهد داشت. بنابراین، خارجیانی که برای ما زمینه رفا، امکان آزادی، امکان بیان فکر را فراهم می سازد، به مراتب بهتر از عوامل داخلی ای است که به نام هموطن، زیر نام وطن، وحدت، مذهب، دین و… بر ما ستم، بی عدالتی و نقض حقوق انسانی و شهروندی را روا می دارد. (می گویند ملامحمدعمر هم از ارزگان است پس هم وطن ماست).

هیچ دور نرویم. در دروه طالبان، برای قومیت، مذهب، زبان، جنسیت و… اعدام و سنکسار می شدیم و به طور کلی باید حذف و نفی می شدیم. در جنگ های داخلی پیش از طالب، تعدادی از اقوام کمر بسته بود تا قومی را از افغانستان حذف و نفی کند. برای همین نگرش منفی، جنگ های مقدس قومی آغاز شد. برخی برای حذف می جنگید و برخی هم برای دفاع از بقای خویش ناگزیر به جنگ شد.

اقوام مقاومت گرا در افغانستان در جنگ های داخلی به اقوام حذف گرا و نفی گرا نشان داد که با نگرش نفی و حذف قومی نمی شود در افغانستان حکومت کرد. در کل، جنگ های داخلی به ما آموختاند که لااقل یکدیگر مان را تحمل کنیم، اگرچه هنوز این اصل نهادینه نشده که پذیرش شهروندی تنها ارزشی است که ما را به خودمختاری سیاسی و خودآگاهی زندگی اجتماعی می رساند. اما به این نتیجه رسیده ایم که هر قوم در افغانستان، قدرتی است که حذف و نفی آن ناممکن است.

اساس تاریخ افغانستان معاصر، بر استعمار داخلی گذاشته شده است. گفتمان مسلط در افغانستان، گفتمان قومی بوده است. یعنی تامین سراسری قدرت سیاسی و اجتماعی در افغانستان توسط یک قوم با سیاست گذاری تصرف جغرافیای بومی اقوام دیگر در افغانستان.
این امر در رژیم های سیاسی گذشته افغانستان، مشهود است. هنوز هم تقلا برای تحقق چنین گفتمانی در نظام آینده سیاسی افغانستان وجود دارد.
اگرچه این گفتمان مسلط قومی قدرت که استعمار داخلی را در پی داشته، برای هیچ قوم و شهروند افغانستانی، سودی نداشته است زیرا این استعمار داخلی، همیشه افغانستان را در وضعیت جنگی و نا آرامی نگه داشته که در نتیجه این وضعیت، هیچ کس در امنیت به سر نبرده است. هیچگاه در افغانستان، نظام سیاسی، استقرار پیدا نکرده است. با آن هم تا هنوز به عنوان یک بیماری و جنون برای تصرف قدرت سیاسی یک کشور و اداره سیاسی یک کشور چون یک راهکار مطرح است.

این گفتمان غیر عقلانی سیاسی (قومی) که استعمار داخلی و عدم استقرار نظام سیاسی را در پی داشته، بیش تر از هر قومی، رنج و آسیب به مردم هزاره افغانستان رسانده است. بیش ترین محور این استعمار داخلی، استعمار هزاره ها و حذف قوم هزاره بوده است.
در دوره امیر عبدالرحمان، هزاره ها قتل عام می شود. هزاره ها به بردگی گرفته می شود. جغرافیای بومی هزاره ها، تصرف، غارت و به دیگران سپرده می شود. در دوره داود خان، بازهم جغرافیای بومی هزاره ها به طور سیستماتیک، از نظر سیاسی و اداری، چنان تقسیمات شد که هزاره ها هم از نظر خودشان ناپدید شد و هم از نظر اقوام دیگر در افغانستان و هم از نظر جهانیان ناپدید شدند (به این مورد، به مقاله «هزاره شناسی گفتمان ممنوع در افغانستان» ببینید). در دوره طالبان، بنا به کنش و اقدامات نظامی طالبان و کتاب «سقاو دوم»، کشتن ومرگ هزاره ها مباح اعلام شده بود.
اگر بگذریم از شمار آسیب های مشخص به هزاره ها (که این آسیب ها ناقض حقوق بشر و جنایت علیه بشریت است)، بپردازیم به این: استعمار داخلی به کدام قوم در افغانستان فایده رسانده است!

با اندک دقت به وضعیت فعلی افغانستان، به این نتیجه می رسیم که استعمار داخلی به هیچ قوم افغانستان، فایده نرسانده است. اگر هزاره ها آسیب دیده است، دیگران (نه اقوام و مردم، سردمدارانی که ایده استعمار داخلی را عملی می کنند) به جنایت علیه بشریت و نقض حقوق بشر اقدام کرده اند. در ضمن خلق و مردم این قوم، وضعیت بهتر از دیگر اقوام را در افغانستان ندارد. برعلاوه ای که وضعیت بهتر ندارد، درگیر یک کابوس هم استند؛ کابوس قدرت. این قدرت برای مردم هیچ رفا و بهروزی را در پی نداشته اما هزینه اش برای مردم این قوم گران تر از تصرف قدرت تمام شده است:
تروریست، تریاک، کوچی گری، انتحار، معارف ستیزی و مکتب سوزی، زن ستیزی و…

بنابراین، بهتر و عقلانی تر این است که در گفتمان مسلط سیاسی در افغانستان، تجدید نظر صورت گیرد، زیرا گفتمان سیاسی مسلط موجود از جنون، عواطف و ناخودآگاه قومی، منبع اش را می گیرد تا از عقلانیت و خرد سیاسی مدرن که بر کثرت گرایی، دموکراسی و مدیریت انسانی معاصر استوار است.
در صورتی که نظام بر گفتمان دموکراسی و کثرت گرایی استوار باشد، آنگاه فرق نمی کند که وزیر از کدام قوم است. زیرا دیگر قوم معنای سیاسی و مدیریتی اش را از دست می دهد. اما موقعی که گفتمان در نظام سیاسی، قوم باشد، طبعا با به قدرت رسیدن یک قوم، محدودیت ها و حق تلفی ها به حقوق اقوام دیگر صورت می گیرد.

امروز، همه می دانند که گفتمان سیاسی در افغانستان، گفتمان قومی است. بنابراین، قوم در قدرت سیاسی افغانستان هنوز یک عنصر واقعی سیاسی در نظام سیاسی و قدرت است. پس نمی شود از کنار این واقعیت، باخوش بینی گذشت. اگرچه مساله قومی، ما را از یک جامعه سیاسی شهروند محور دور می سازد اما در این مرحله سیاسی افغانستان، پذیرش قومی، تفاوت های قومی، مشارکت قومی در قدرت سیاسی را داشته باشیم، خیلی کار است. تا این که در اثر مبارزات سیاسی شهروند محور، اقتدار توتمی قوم مقتدر شکاستانده شود، و ارزش های شهروندی، کثرت گرایی، فردگرایی، در درون حزب های سیاسی شکل بگیرد، ساختار قومی قدرت؛ آنهم تک قومی کم رنگ شود و گفتمان دیگر سیاسی که شهروند محور و کثرت گرا باشد، به وجود بیاید.
در یک کشوری که نظام سیاسی بر پیشینه استبداد استوار است، و گفتمان سیاسی مسلط، تک قوم محوری است؛ به مراحلی از مبارزه سیاسی ضرورت داریم تا بتوانیم گفتمان سیاسی شهروند محور و گثرت گرا را شکل بدهیم.

مرحله نخستین این مرحله، برای ایجاد شکل گیری گفتمان عقلانی سیاسی و شهروند محور در افغانستان، پیوند با حضور سیاسی عبدالعلی مزاری دارد.
عبدالعلی مزاری به عنوان نماینده مردم مظلوم افغانستان، درک کاملی از وضعیت سیاسی در افغانستان داشت. این درک از وضعیت افغانستان باعث شد تا مزاری، گفتمان مسلط سیاسی (تک قومی با مسایل جانبی مذهب) در افغانستان را بشناسد.

طبعا تا گفتمان مسلط، در هر موضوعی و جریانی که باشد، شناخته نشود، گفتمان جدید هم نمی تواند شکل بگیرد. گفتمان مسلط همیشه در یک نظام وجود دارد. این گفتمان مسلط است که فرهنگ و دانش را نیز برای توجیه قدرت رژیم، هدایت می کند. بنابراین، بایستی برای تغییر، گفتمان مسلط، شناخته شود تا برای گفتمان جدید فضا باز شود. در صورتی که نتوانیم گفتمان مسلط را درک کنیم، نمی توانیم گفتمان جدیدی از قدرت ارایه بدهیم، پس دنبال این باشیم:

گفتمان مسلط چیست؟
مزاری با تاملی که بر وضیعت کلی افغانستان داشت، گفتمان مسلط (تک قومی) را- که نتیجه آن استعمار داخلی اقوام دیگر و در کل مردم افغانستان (مردم قوم مسلط) شده بود- در افغانستان شناخت. این درک مزاری، از گفتمان مسلط، از مزاری، یک چهره تاثیرگذار در تاریخ افغانستان و در نظام سیاسی افغانستان، ساخت.
مزاری، پس از درک این گفتمان و عواقب آن استعمار داخلی، به پیشنهاد بدیل نظام سیاسی در افغانستان پرداخت. این بدیل، فضا را برای یک گفتمان جدید باز کرد، و کم کم در برابر گفتمان موجود، گفتمان جدید شکل گرفت: مرحله نخست آن مشارکت عادلانه اقوام افغانستان در قدرت سیاسی بود. یعنی مبارزه برای عبور قدرت از تک قومی به چند قومی.

عبدالعلی مزاری به عنوان نخستین و بزرگ ترین مصلح اجتماعی و سیاسی افغانستان، برای استقرار یک نظام مردمی و عادلانه در افغانستان، می اندیشید. برای تحقق این اندیشه، ایشان به مراحلی از مبارزه پرداخت که این مراحل: تخریب گفتمان مسلط سیاسی (تک قومی و فاشیسم) در افغانستان، ایجاد فضا برای آگاهی اقوام و مردم، و ارایه پیشنهاد بدیل برای گفتمان جدید سیاسی در افغانستان، می باشد.
مزاری، برای درک ملیت های افغانستان از استعمار داخلی، به توضیح یک سلسه مسایلی پرداخت که پایه های استعمار داخلی را سست کرد:
مزاری در توافقات جبل سراج، انحصار طلبی قدرت در افغانستان را مورد نقد قرار داد. هدف از این نقد، آگاهی بخشی به ملیت های افغانستان از استعمار داخلی و رفتن به سوی وحدت ملی بود.

سپس مزاری برای استقرار نظام سیاسی در افغانستان که همه ملیت های افغانستان در این نظام حضور و مشارکت داشته باشد به طرح چهار جانبه در قدرت سیاسی افغانستان پرداخت. هدف از طرح چهار جانبه، این بود: که در قدرت به طور مساویانه، چهار حزب (که هریک نمایندگی از یک ملیت عمده افغانستان می کرد) مشارکت داشته باشد.

این چهار حزب عبارت بود: جمعیت اسلامی (تاجک ها)، حزب وحدت اسلامی (هزاره ها)، حزب جنبش ملی-اسلامی شمال (ازبک ها و ترکمن ها)، و حزب اسلامی (پشتون ها).
بنا به دریافت مزاری، در افغانستان هیچ ملیت و قومی اکثریت نیست. پس بایسته این بود که برای جلوگیری از جنگ های ویرانگر در کابل و افغانستان، طرح چهارجانبه، برای استقرار نظام سیاسی عملی می شد و از انحصار طلبی جلوگیری به عمل می آمد تا این که مردم افغانستان، برای یک دولت و حکومت منتخب و مردمی، تصمیم می گرفتند.

طرح های مزاری، برای استقرار نظام سیاسی در افغانستان از طرف گروه های درگیر، نقض شد. جنگ برای حذف و نفی ملیت ها در افغانستان شدت گرفت. وضعیت جنگی، راه هایی رسیدن به یک نظام سیاسی را از طریق مصالحه و پذیرش، دشوار کرد.
مزاری، در حقیقت یک مصلح اجتماعی و سیاسی بود که می خواست از راه نقد روشن فکرانه سیاسی و پیشنهاد بدیل، نظام عادلانه سیاسی در افغانستان رویکار آید. اما جنگ های حذف و نفی ملیت ها، مزاری را در میان ناگزیری ها قرار داد. از یک سو مزاری باید به دفاع از ملیت های برمی خواست که انحصار طلبان، در پی حذف و نفی کلی این ملیت ها به اقدامات و عملیات نظامی دست زده بودند. از سو دیگر به رهایی مردم افغانستان از انحصار طلبی و استعمار داخلی و رویکار آمدن یک نظام سیاسی عدلانه، می اندیشید.

اقدام نظامی برای حذف و نفی دو ملیت عمده افغانستان (هزاره ها و ازبک ها)، مزاری را ناگزیر به دفاع جنگی کرد.
جنگ، فرصت مزاری را به عنوان یک مصلح اجتماعی و سیاسی، گرفت و ظهور مزاری به عنوان یک مصلح و منتقد اجتماعی و سیاسی، در زمان جنگ های داخلی، اتفاق افتاد.
با آن که جنگ ها برای حذف و نفی، فرصت را از مزاری گرفت و مزاری را وارد ناگزیری ها کرد، با این هم مزاری بیش ترین توجه اش را روی اصلاح نظام و ارایه پیشنهاد بدیل نظام در افغانستان، مبذول داشت. در کل پیشنهاد های مزاری، توانست فضا را برای گفتمان سیاسی جدید و تخریب گفتمان مسلط سیاسی (تک قومی و فاشیسم) ایجاد کند.

مسایل عمده ای راکه مزاری برای از میان برداشتن استعمار داخلی مطرح کرد، هنوز تحقق نیافته است اما از مسایل عمده سیاسی مطرح است که جریان های سیاسی اصلاح طلب را در افغانستان هدایت می کند.

مسایل عمده ای که برای استقرار نظام سیاسی، از نظر مزاری مهم بود، این هاست:
1- جلوگیری اقدام های حذف و نفی ملیت ها؛ ۲- سرشماری دقیق نفوس در افغانستان؛ ۳- تغییر در تقسیم بندی سیستم اداری افغانستان؛ و ۴- رویکار آمدن سیستم فدرال در افغانستان.
این ها از جمله مسایلی است که برای نخستین بار مزاری با استفاده از فرصت کمی که داشت، به طور جدی در افغانستان مطرح کرد. این مسایل را خط مش دیدگاه سیاسی خویش برای نظام سیاسی در افغانستان، قرار داد و هیچگاه و با هیچ گروه داخلی و خارجی ای وارد معامله نشد که سبب نقض این خط مش یا اهداف سیاسی ایشان شود.

مزاری به این باور بود: اقدام برای حذف ونفی ملیت ها شر است، در برابر وجود ملیت ها، وجود تفاوت ها و کثرت فرهنگی و اجتماعی و قومی، خیر است.
در ارتباط مزاری می گوید:
«در فلسفه اسلامی مقوله ای وجود دارد به نام «وجود» و «عدم». فلاسفه عزیز اسلامی «وجود» را خیر می دانند و «عدم» را شر. می گویند: هرچه در دنیا شر است از «عدم» است و هرچه در دنیا خیر است از «وجود» است. در اجتماع نیز این مساله قابل درک است. در این جا وجود اقوام شر نیست. سلب حقوق یک تعداد شر است.

اگر یک آدم می آید و کسی را در یک جامعه می کشد، این کشتن و حیات کسی را به عدم بردن، شر است چنان که وقتی خانه ای منهدم می شود، عدم این خانه شر است، وجودش شر نیست» (مجموعه سخن رانی های استاد مزاری/ ص: ۱۶۶).
مزاری برای تحمل، همدیگرپذیری تاکید می کند:
«مشکل افغانستان هم بر سر این مساله (تضاد قومی) است. اگر اقوام ساکن در افغانستان، هویت و شخصیت و حقوق همدیگر را نفی نکنند، اگر کسی در این جا ظلم نکند، حق دیگری را ضایع نکند، دیگر مشکل وجود ندارد تمام جنجال ها و درگیری بر سر همین مساله امتیاز طلبی و حذف همدیگر است. این امتیاز طلبی یک دفعه در چهره مذهب است، یک دفعه در چهره نژاد است. اما ما معتقدیم آنچه که فعلا در افغانستان جریان دارد به خاطر مساله نژادی ست. تضاد مذهبی است اما کم رنگ است. تضاد اصلی به خاطر نژاد است» (مجموعه سخن رانی های استاد مزاری/ ص: ۱۶۷).

مزاری برای توضیح دیدگاه سیاسی خود در این مورد می گوید:
«ما مردم افغانستانیم هیچ نژاد را نمی خواهیم نفی کنیم. ترکمن است، هزاره است، ازبک است، تاجیک است، افغان (پشتون) است، ایماق است و دیگر اقوام هستند. همه آنها بیایند در این مملکت برادر وار زندگی کنند و هرکس به حقوق شان برسند. و هرکس در باره سرنوشت خودش تصمیم بگیرد. این حرف ماست.
اگر کسی بیاید و نژاد خود را حاکم بسازد دیگران را نفی بکند این فاشیستی است» (مجموعه سخن رانی های استاد مزاری/ ص:۳۳).
مزاری، یکی از از مسایل عمده استعمار داخلی در افغانستان را، مشخص نبودن دقیق شمار نفوس افغانستان می داند. ایشان باور دارد که این دقیق نبودن شمار نفوس افغانستان و ملیت های افغانستان، انگاره اشتبای اکثریت و اقلیت را در افغانستان به وجود آورده، در حالی که اکثریت و اقلیتی به طور واقعی وجود ندارد. هیچ ملیتی در افغانستان اکثریت نیست.

نفوس هر ملیت افغانستانی، حدود ۲۵ درصد کل نفوس افغانستان را تشکیل می دهد. بنابراین، یکی از راه حل های اساسی مشکلات موجوده در افغانستان، تثبیت دقیق نفوس ملیت های ساکن در افغانستان و مردم افغانستان، است.

مزاری در ارتباط می گوید:
«ما در زمان ظاهر چهار دوره رای گیری داشتیم. وکیل در پارلمان می آمد، از تمام هزاره جات که هر ولسوالی اش یک صد و شصت هزار نفر داشت سی وکیل می آمد و از جنوبی و مشرقی که نفوس هر ولسوالی اش پانزده هزار نفر بود یک وکیل می آمد. تا دو هزار و هشت صد نفر هم یک وکیل (در جنوبی و مشرقی) داشت» (مجموعه سخن رانی های استاد مزاری/ ص:۳۶).

مزاری برای حل مشکل سیاسی و اجتماعی در افغانستان و رویکار آمدن یک تشکیلات ملکی و عادلانه به مشخص شدن نفوس افغانستان، تاکید می کند:
«ما معتقدیم که در دوره انتقالی هر حسابی را که با دیگران می کنند آن را با ما هم بکنند. ما می گوییم که از دیگران سرشماری نشده از ما هم نشده ما حالا سی درصد که تسامح کنم بیست وپنج درصد مردم افغانستان را تشکیل می دهیم و حالا این حق را برای ما بدهند بعد در آینده زمانی که افغانستان آرام شود و قانون حاکم شود این مساله به درستی حل گردد» (مجموعه سخن رانی های استاد مزاری/ ص: ۳۷).

مزاری، مشکل اکثریت و اقلیت را در سیستم اداری افغانستان (ولایت، ولسوالی و علاقه داری) طراحی شده و مهندسی شده افغانستان می داند. از این روی، ایشان به این باوراست که تقسیم بندی سیستم اداری موجود، مهندسی شده است، برای به میان آوردن انگاره اشتبای ملیت اکثریت و اقلیت در افغانستان. بنابراین، باید سیستم اداری افغانستان بر اساس نفوس در افغانستان، تشکیل شود و نماینده های پارلمان به اساس نفوس بیایند نه به اساس نقسیم بندی های سیستم اداری افغانستان.

مزاری در مورد می گوید:
«یکبار روی موضوعی که در پارلمان طرح شد و فارسی زبان ها یکجا شدند اکثریت را در پارلمان تشکیل دادند ولی بلا فاصله در دوره دوم هرچه علاقه داری بود به ولسوالی تبدیل شد تا اکثریت را افغان ها (پشتون ها) تشکیل بدهد. این جاست که باید دقت شود، انتخابات روی چه فارمولی و روی چه قانونی صورت بگیرد» (مجموعه سخن رانی های استاد مزاری/ ص: ۳۶).

مزاری برای به میان آمدن نظام عادلانه در افغانستان و مشارکت ملیت های مرحوم افغانستان بر تغییر سیستم اداری در افغانستان تاکید می کند و اصل را بر رای و شمار نفوس می داند نه بر اساس ولایت، ولسوالی و علاقه داری:
«اگر در این جا غفلت شود باز همان مساله ولسوالی، علاقه داری و ولایات را جور می کنند که من یک نمونه آن را برای شما ذکر می کنم. در دره صوف که یک ولسوالی است قبل از انقلاب در زمان ظاهر چهیل و سه هزار نفوس داشت. ولایتش (مرکز ولایت) که مرکز بود هژده هزار نفوس داشت. آن وقت یک نماینده از ولایت می آمد و یک نمایند از ولسوالی. در کنار این چهیل و سه هزار نفر نفوس یک ولسوالی دیگر… بود که دوازده هزار باشنده داشت. پس این دوازده هزار هم یک رای داشت و چهیل و سه هزار هم یک رای» (مجموعه سخن رانی های استاد مزاری/ ص: ۳۷).
مساله دیگر در آرای سیاسی مزاری که می تواند استعمار داخلی را از میان بردارد و از استبداد و تجزیه شدن افغانستان جلوگیری کند، طرح سیستم فدرالی در افغانستان است.

مزاری، در ارتباط می گوید:
«امریکا که خود را مظهر تمدن و مظهر آزادی می داند، به طور فدرالی اداره می شود. حالا در افغانستان می آید و بر آن است که یک حکومت مرکزی بسازد. این یک چیزی بی منطقی بیش نیست. ملیت های که محروم بوده و تحت فشار بوده اگر قانون فدرالی نیاید هیچ گونه تضمین وجود ندارد که در آینده قتل عام نمی شوند، در آینده کشته نمی شوند و در آینده تحت فشار قرار نمی گیرند. تنها اطمنان اش این است که سرنوشتش را خودش باید تعیین کند. ما در طول تاریخ افغانستان، سه چهار بار قتل عام عمومی شده ایم که در دوران عبدالرحمان شصت و پنج درصد مردم ما از بین رفت. این چطور می شود که ما این را اطمنان بکنیم که یک حکومت مرکزی به وجود بیاید، ما خلع سلاح شویم و دوباره این مساله تکرار نشود، و کسانی که در دفعه قبل تجویز (قتل عام عمومی) کرده بود امروز هم تجویز نکند. لذا تنها راه آرامی در افغانستان و تنها راهی که تجزیه نشود، راهی که ملیت ها همبستگی خود را حفظ بکند و تمامیت ارضی افغانستان حفظ شود، ایجاد سیستم فدرالی در افغانستان است» (مجموعه سخن رانی های استاد مزاری/ ص: ۳۹).
این نقدهای روشن فکرانه و اصلاح گرانه مزاری، امروز هم از جمله مواردی است که متوجه نظام سیاسی در افغانستان است و دارد گفتمان جدید سیاسی را در برابر گفتمان مسلط سیاسی (تک قومی) ایجاد و تقویت می کند.

هزاره ها، بومی ترین مردم افغانستان است. این نه یک نظر بلکه یک دریافت علمی است که مورخان و پژوهشگران ثابت کرده اند که در افغانستان و ایران، مردم آسیایی با مدنیت کشاورزی زندگی می کردند و از متمدن ترین مردم جهان، حدود سه هزار قبل از میلادی بودند. این مدنیت توسط مهاجمانی که شیوه زندگی شبانی داشت (آریا نامیده شده اند) از هم پاشید. بنابر این، هزاره ها یکی از اقوام پیشا آریایی، افغانستان است که تا هنوز باقی مانده اند و قابل شناخت استند. از اقوام دیگر پیشا آریایی، قوم دراویدی در هند است. اقوام هزاره و دراویدی با مردم سومر و تمدن سومری که در تداوم تاریخ به تحلیل رفته است، ارتباط تباری و مدنیتی به طور احتمالی می تواند داشته باشد.

هزاره ها پس از تهاجم اقوام مهاجم در افغانستان وجود داشته اما تبارز قدرت و موقعیت در قدرت را نداشته اند. به این دلیل و بنا به برداشت فلسفی فوکو از قدرت و بنا به برداشت فلسفی سارتر از در موقعیت بودن، می توان تاریخ معاصر هزاره ها را به ظهور مزاری در تاریخ سیاسی افغانستان مرتبط دانست.
تاریخ این نیست که ما در تداوم زمان وجود داشته ایم. تاریخ به نوعی تصادم یک ملیت با زمان است، که در این تصادم، زمان از وضعیت بیکرانگی، به کران مندی در می آید و این کران مندی زمان، می تواند تاریخ باشد که رخداد بزرگ در سرنوشت یک ملیت، زمان را محسوس و کران مند کرده است و تمام رخدادها و رویدادهای دیگر در ارتباط به همین رخداد بزرگ که زمان را کران مند کرده است، می تواند تحلیل شود.

زندگی و مرگ مزاری (ظهور مزاری) هزاره ها را از تداوم در زمان بیکران وارد زمان کران مند و خیلی هم تاریخی کرد. ظهور مزاری، زمان را چنان کران مند کرد که هزاره ها می تواند به این زمان رجعت کند و با یادبود و خاطره، حافظه تاریخی شان را شکل بدهند.
مزاری، موقعیت بین زمان بیکران و کران مند زندگی هزاره هاست.

رهبران سیاسی- مذهبی (کاریزمایی و فره مند)، دارای دو جنبه اند:
جنبه مفید و مشخص، و جنبه نامشخص.
جنبه مفید و مشخص، همان است که در دوره زندگی، رهبر تصمیم های را نسبت به سرنوشت بحرانی یک ملیت، می گیرد. این دوره یک دوره گذار و عبوری در سرنوشت یک ملیت است. معمولا رهبران فره مند و کاریزمایی، در مرحله عبور و گذار سرنوشت یک ملیت ظهور می کنند. طوری که موسا از یک مرحله گذار یهود را عبور داد. این خطر وجود دارد، در صورتی که در این مرحله گذار و بحرانی رهبر ظهور نکند، یک ملیت کاملا نابود یا از آن ملت هویت زدایی شود.
مزاری نیز در سرنوشت تاریخی مردم هزاره، ظهوری به موقع داشت و خیلی هم خوب، مردم هزاره را از مرحله گذار و بحرانی، عبور داد و برای هزاره ها هویت ساز تمام شد. هزاره ها را وارد موقعیت تاریخ سیاسی افغانستان نمود.

جنبه نامشخص، موقعی است که دیگر رهبر نیست. یعنی آنچه که برای یک قوم یا ملیت پس از زندگی رهبر اتفاق می افتد. رهبران کاریزمایی و فره مند، معمولا تمام چیز یک قوم یا ملیت است. رهبران خردمند به این موقعیت شان پی می برند و پلی می زنند بین هر دو جنبه رهبری شان، تا لا اقل پس از خود شان نیز چشم انداز روشنی از سرنوشت یک قوم یا ملیت وجود داشته باشد.

از زندگی سیاسی و واقعی مزاری معلوم است که ایشان در پی این نبوده که او یک رهبر کاریزمایی و فره مند باشد. روان انسان هزاره و موقعیت مبهم قبلی مردم هزاره در تاریخ، و شهادت نا به هنگام مزاری (آنهم به بهانه پیشنهاد مذاکره، که خلاف تمام موازین اخلاقی، سیاسی، مذهبی و بشری است) توسط امارت اسلامی طالبان، از مزاری، پس از مرگ، یک رهبر فره مند ساخت.

مزاری به عنوان یک رهبر خردمند، برای مردم هزاره و افغانستان، اساس، اصول، و مرام هایی را ارایه کرده بود که پس از ایشان توانست مردم هزاره را وارد مرحله جدید تاریخ سیاسی کند و بتواند موقعیت هزاره ها را در این مرحله جدیدی از تاریخ حفظ کند (فکر می کنم یکی از این اساس ها، توجه مزاری به دانش و فرهنگ بود)، و بر سیاست کلی نظام سیاسی و اجتماعی افغانستان تاثیرگذار باشد و سبب ایجاد و تقویت فضای جدید گفتمان سیاسی در افغانستان شود.

شبکه ی سرتاسری مردم هزاره

In this article

Join the Conversation