ما به دنیایی از نشانههای تهی رها شدهایم/ می شویم

استاد یعقوب یسنا


آدمی از گذشت زندگی، چیزی جز نومیدی در چانته اش برنمی دارد. نومیدی ناکرانمند. چون یک خلای فضایی که در آن رها می شوی. هی! دلم گرفته است/ می گیرد.

وقتی برای دیدن دوستان می روی، وقتی که دوستان تورا برای رفتن سر زند گی شان ترک می کنند و تو دوستان را(یک دلهره شناخته شده و کلاسیک انسانی).

چه چیزی را به خاطر می آوری! یک رنج، یک تنهایی، یک غربت، شاید یک دیدار به پایان رسیده.

این همه چیست؟

نشانهها؛ نشانههای تهی، که دیگر برای انسان عصر ما شاید برای تو، از دال خالی شدهاند/ می شوند.

رودی که سالهاست می رود، درختانی که هر سال تحمل میوه دار شدن را می کشند، سنگ هایی که لبریز از شکیبایی اند، راههایی که از مفهوم رسیدن و برگشتن تهی شدهاند، دره ای که مملو از مفهوم و معنا بود؛ اکنون دیگر رابطه ارگانیک اش را با تو از دست داده اند. هرچه که با آن داری، مکانیک و قراردادیست. یک قرارداد با درون خالی و مملو از آگاهی شکننده، که هیچ ناخود آگاهی، آن را به وجد وخروش وا نمی دارد.

چقدر دلتنگ باید بود! برای همه چیز. برای هیچ چیز. برای خودت! که روزگاری، پخش مد لول و معنا به چیزهایی پیرامونت بودهای. چیزها همچنان پر پراند. این تویی، که خالی می شوی و مد لولها در تو می شکند. حتا دلهره مرگ در تو از مد لول تهی می شود و تو را به تهیگاه خودت رها می کند.

دره ای که بیست سال در آن زیستی و گشتی؛ همه ناخود آگاه ات را بینباشت. هر سال پیامی تازه داشت، هر سال از نو دلهره ای در تو می آفرید، هر سال، چیزها نو می شدند، راه ها، انجام کردارهای بزرگ ومی نوی را به یاد می آوردند؛ تو هم این کردار بزرگ را با لذت رو به کمال، انجام می دادی. اکنون، در تو فرسوده است/ می فرساید. کنار همان دیگدان می ایستی، که روزی از کنار همان دیگدان عاشق شده بودی.

سالها پیش شاید چهارده سال پیش. چقدر لذت می بردی، هرگاه که در باره «او» صحبت می کردی. چه آشوبی در وجودت می خروشید، وقتی که به مادرش می گفتی: دخترت را به کسی داده ای؟ می گفت: نه. هر تصور، تداوم درد است و یاد هر لذتی، ویرانی متداوم. گفته ی د کارت به یادت می آید: یاد خوشی های گذشته، مایه رنجی آدمی می شود.

مرز لذت و درد درهم می شکند. ناشاد در میان چیزها و تصورهات می ایستی و می پرسی: لذت کدام، درد کدام! از که می پرسی از چه می پرسی! از نشانههایی که در تو تهی شدهاند، و دیگر به یک سیاه چال می مانند که تو را در خود فرو می غلتاند.

واژهها! چقدر بی پشتوانه شده اید. دلم برای شما می سوزد. شما حقیقتهای خالی اید؛ شبیه کارتون. برای بازی کردن با شما کودک باید بود.

می دانم این نوشته، یک نوشته ی مملو از احساسات و دلتنگیهاست: از کنار یک کلکین، نوشته می شود/ شده است. جهان از چشم اندازی کوچکی، خودش را نمایان می کند. درخت زردالوی پر برگ، بالای چپ درخت، تیغه ی کوهی سیاه. آسمان بر این تیغه ی کوهی سیاه لمیده؛ شبیه فکر خالی.

در تیغه ی کوه، از درزهای سنگ، گیاه رسته است، که فکر خالی آسمان را بهم می زند. شر- شر دریا، وز- وز باد، در خش- خش برگها پایان می یابد و تکرار می شود.

انگار! جایی ست که در آن، مرگ و زایش به هم می رسند. بوی آشنا ذهنم را می مکد.

از همین چشم انداز کوچک، گذشته ها را می توان تصور کرد (چند روزی که با پدر و مادرت یکجا بودی. پدرت به راهی رفت و مادرت به راهی، و تو به راهی)؛ گذشتههایی که در تو نشانهها را خالی می کند، و زیبایی درد آور، و آشوب برانگیزی را در وجودت می لغزاند. وجودت را به تباهی می کشاند؛ تباهی در خود غلتیده و شاد- ناشاد! درک فنا و بی بقایی.

در انبوه این تباهی می ایستی.

شاید هنوز در تو، تصوری از زیبایی وزشتی هست!

اگر هست چگونه آن را می توانی دریابی!

چقدر مهم خواهد بود تا آن را دریابی!

به چه دردت خواهد خورد!

وقتی که تباه می شویی، زشتی و زیبایی یعنی چه؟

درد و لذت یعنی چه؟

همان گفته ی سپنوزاست: درد و لذت دو روی یک سکه اند.

این همه تقابل تا چه اندازه خودبنیاد خواهد بود!
حس دلشورگی در تو د ست می دهد. دلشورگی ای که انتهایی ندارد. به یتوپیایی نمی انجامد. شبیه یک غربت؛ غربت پوچ، تو را در وسط چیزها تنها می گذارد. چیزهایی که نمی توانی دیگر با آن چون نشانه ای تماس بگیری.

خنده تهی از شوق وجودت را فرا می گیرد. آخرین غضب انسانی ات را با خنده در چهرهات به نمایش می گذاری. و به هیچ لعنت می فرستی. شاید به خودت. شاید به «خود» ی که در تو مرجع هایش را گم کرده است. و «خود» ماورای ات دارد از هم می پاشد.

همه چیز از هم می پاشد. ناگزیر پذیرا می شوی: هیچ تقابل خود بنیاد، وجود ندارد. زیبایی و زشتی هم تقابلهایست که مانند هر امر متافزیکی، دچار پریشانی و زوال می شود. حتا انسان به عنوان یک امر متافزیکی، از انسانیتی که سالهاست انباشته شده است تهی می شود.

رنج و درد انسانی، از درک زیبایی ناشی می شود. زیبایی، احساسیست از درک امر بی ثبات و ناپایدار زندگی. انسان با این درک بی ثباتی و ناپایداریست که دچار امر زیبا می شود.

امر زیبا، درکی انسانی ایست که به رنج، درد، غربت، بیگانگی، دلشورگی، دلخوری، تنهایی، مصیبت، افسردگی، سرخوردگی، آشوب و فرهنگ می انجامد. آشوبی که دیوار وجودت را می لرزاند و دو امر بزرگ متافزیکی ( «خود» و «من» ) را در تو دچار پریشانی می کند.

نگاه می کنی. خیلی چیزها را از دست داده ای. استوارتر سر جایت می ایستی. احساس بی موقعیتی می کنی. می بینی، داری چیزها را از دست می دهی. یکه می خوری. دست وپاچه می شوی. چاره ای نیست. در میان همین از دست دادن ها و از دست رفتنها، «خود» ات را می یابی و پذیرای: بزرگ نومیدی می شوی.

بزرگ نومیدی: لذیذ، آشوب برانگیز، وسوسه انگیز، نفرت آور، شگرف، شگفت زدگی، درد بردبار، رنج مکیدنی، ترسهای در ظاهر خنده، حضور کابوس وار، دوستی، دشمنی، پناه، بی پناهی، شادی شکننده، ماندن، رفتن، تداوم، تغییر، از دست دادن، از دست رفتن، وحشت، سرانجام زمان؛ زمام درونی (زمان ذهنی).

این بزرگ نومیدی، زمان درونی را در تو می آفریند. وقتی که با خود می ایستی و به خود برمی گردی، در خود زمان را می یابی که تاریخ هستی ات (تاریخ شخصی) را ساخته است. بزرگ نومیدی و زمان با هم درونی شده اند.

درک زمان درونی، به درک زیبایی می انجامد. این زمان به عنوان حقیقت در تو وجود دارد. آنچه که «هستی» می نامی ، همین زمان درونی ات است. زمانی، که گذشته و آینده ندارد. همیشه قابل تصور است. می توانی آن را به عنوان حقیقت دریابی و به یاد،آوری.

هنگامی که با این زمان درونی به زمان بیرون برخورد می کنی، احساس می کنی که بسیاری از واقعیتها در جهان بیرون پایان یافته است. هیچ اثری از آن واقعیتها نیست. هر واقعیت که پایان یافت می توانی بگویی که، وجود نداشته است!

اما این زمان ذهنیست که واقعیتها را به عنوان حقیقت در تو نگه می دارد. در این موقع، به زمانی، پی می بری که فراتر از زمان بیرون، در «خود»ات وجود دارد. حتا اساس و معیار شناخت جهان واقع، همین زمان بشری (درونی و ذهنی) است.

انسان، وقتی امر زیبا را احساس می کند که زمان درونی با حقیقت هاش با زمان بیرون و جهان واقع برخورد کند. در این برخورد دو زمان، و عدم انطباق دو زمان؛ امر هستی دار آفریده می شود. در زمان بیرون همه چیز در تغییر و در گذر است. در زمان درونی وذهنی، ارزشها بر تداوم و ایستایی استوار است. این جاست که انسان دچار تردید بزرگ می شود.

تردیدی که سبب گسست دال و مدلول در نشانه می شود. مدلولها و مصداقها در جهان بیرون نابود شده اند. هیچ رابطه ی بین مدلولهای ذهنی و دالهای جهان بیرون وجود ندارد. آنچه در تو هست، همین مد لول های ذهنی ای بی دال است. در جهان واقع، زمان گذشته است و دالها و واقعیتها نابود شدهاند. در جهان ذهنی، مدلولها و حقیقتها چون نشانههای درون مرجع، می ماند.

در این جهان واقع رو به نیستی، آنچه داری همین حقیقت های زمان درونی و ذهنی ات، است. نمی توانی واقعیتها را با زمان رفته در جهان بیرون، دو باره برگردانی، آنچه را که می توانی بربگردانی، حقیقتهای ذهنی ات است. دو هزار وپنجصد سال به عقب برمی گردی و کنار جوی می نشینی و پایت را در آب فرو می کنی، لبریز از نومیدی، همنوا با هرا کلیتوس می گویی: فقط یک بار می توانی در آب پا بگذاری.

همه چیز دارند نابود می شوند. پس در انبوه این نابودی، چگونه می توانی، هستی ات را دریابی؟ شاید در این گیر ودار، آنچه که به زندگی، ارزش امر هستی دار می بخشد، زمان درونی ات است. زمانی که هستی ات در آن به عنوان ارزش، درونی شده است. با این زمان درونی شده – که ارزشها را در خود دارد – به زمان بیرون و جهان واقع – که چیزها را در خود دارد- نگاه می کنی.

این نگاه، نگاهی ست نومیدانه به زمان و جهان واقع، که با پشتوانه ی زمان درونی و حقیقتهای ذهنی، صورت می گیرد. این نگاه، تنها رابطه ای ست که انسان می تواند با آن زمان ذهنی و زمان بیرونی را پیوند بدهد. آنچه که زیبایی می نامی ، همین نگاهست که ایستاده بر حقیقتهای ذهنی و زمان درونی خویش به زمان رونده و جهان شونده بیرون، نگاه می کنی. نگاهی که دلشورگی، در پی دارد.

می خواهد این همه تغییر جهان بیرون را به تداوم و ایستایی وا دارد؛ ممکن نیست. این نگاه، تنها امری را که به انسان برمی گرداند؛ درونی و ذهنی کردن زمان و جهان واقع است به عنوان زمان درونی و حقیقتهای ذهنی. انسان از بین این دو زمان (از همین موقعیت) – یکی بر ایستایی و تداوم استوار، و دیگری بر تغییر و ناپایداری – به امر زیبا پی می برد.

نگاه زیبایی شناسانه، هرآنچه را که در جهان واقع، نابود می شود، آن را به عنوان ارزش در جهان ذهنی و زمان ذهنی، درونی می کند. گذر و تغییر در زمان درونی، کارگر نمی افتد، آنچه که درونی شده است، با یادآوری و خاطره، همیشه قابل تصور است. اما حقیقتهای ذهنی فاقد دال در زمان بیرونی و جهان واقع است.

انسان هر بار که به این مد لول های ذهنی بی دال در جهان بیرون، مراجع می کند، امر زیبایی شناسانه در او اوج می گیرد. زندگی در زمزمه نومید کننده به امر هستی دار، درمی آید. آنچه که پل والری دریافته بود: زیبایی، امریست که آدمی را نومید می کند.

درک زیبایی انسان را در موقعیت رو به رو با تغییر و زوال قرار می دهد: دستی بالا می رود. گیسوی در دست باد (آنچه را که حافظ دیده بود) می افتد و پریشان (پریشانی زیبا) می شود.

پستونی می لغزد و اهتزازی سراسر بدن را فرا می گیرد. انگار این همه برای نابودی و زوال، به حرکت درآمده بود که به طور آنی، پایان یافتند. آروزی تداوم این همه، احساس زیبایی را در تو می آفریند. اگر این همه پایان نمی یافت، احساس زیبا، خلق نمی شد.

هیچ چیزی متداوم نیست، تغییر می کند و پایان می یابد؛ احساس زیبا، خلق می شود و آنچه را تغییر کرده و پایان یافته است، درونی می کند و به عنوان امر ذهنی، حفظ می کند. به یاد آوردن آن، با وارد شدن به زمان درونی، نومیدی و دلشورگی را در پی دارد.

بنده غافل! یسنا! می خواستی، یاداشتی بنویسی بر یک ماه گشت وگذار در زادگاه ات (دره نیکپی). بیخود فلسفیدی.

شاید هم بیخود نبوده، وقتی که پس از چند سال برگشتی به زادگاه و به قلمروی زندگی بیست ساله ات؛ که هر سال این قلمرو را، همپای گوسپندان پدرت، می گشتی و از هر درخت، سنگ، قل، کوه و… دره نیکپی (دره نیکپی بخش بزرگ کوهستانی افغانستان را در بر می گیرد که در وسط بامیان، بغلان، پروان، پنجشیر و سمنگان واقع شده است) یادی، داشتی.

اما روزگار، طور غیر قابل تصور تو را از این موقعیت، دور کرده وارد موقعیتی کرد که هیچگاه تصورش را نمی کردی. ممکن حق به جانب باشی، پس از چند سال، که به این قلمرو برگشته ای- دیگر چندان قلمرو زند گی ات نیست- چنین برخوردی، کنی.

در مدت ده سال، تغییر زیادی بر این قلمرو وارد شده، واقعیتهای پایان یافته، واقعیتهای دیگری به میان آمده، آنچه که تو در ذهن داری، فقط حقیقتهایست که برای خودش و در خودش ارزش دارد که با واقعیتهای موجود ارتباطی ندارد؛ نشانههایست تهی از دالهای بیرونی. حقیقتهایست چون حقیقت درون یک داستان. یاد آوری اش، زمان داستانی را می آفریند.

ساحت انسانی، ساحت رنج است. دریافت خویشتن، شوخیای بیش نیست. آنچه که آدم از خویشتن خویش می گوید یک «من» خیالیست.

درست تر بایست!

با زمان درونی ات که هستی ات را ساخته است، به زمان بیرون نگاه کن!

می توانی بر هراسهایت فایق آیی؟

ناگزیری، این همه از دست رفتنها را که تداوم زمان را هم خلق کرده است، در خودت درونی کنی!

اندیشه مهلک و برآشفته، تو را سرشار ولبریز از هراس می کند. می گویی، من هم از دست خواهم رفت! هیچگاه. در این واژه (هیچگاه) حس جاویدانگی، نهفته است. در این حس، زیبایی است. در این حس، رنج است. این حس، ساحت انسانیست.

در پایان این نوشته، جهان از چشم انداز بزرگ تری نمایان شده/ می شود: کنار سنگ بزرگ نشسته ام. کوههای بلند از چهار سو، اگر چهار سو باشد، آسمان را بلند نگه می دارند. فضا، بی کران و اساطیریست. طبیعت، سرکش، بزرگ، مقتدر است. همان تسلطی را بر تو دارد که بر نیاکان ات هم داشت.

انگار قانون ازلی ای در طبیعت نهفته است، و تو هم به عنوان نشانه های کوچک، جزی این قانون ازلی استی که با کردار خویش هر بار زمان را از نو آغاز می کنی و خود را به کرداری پرتاب می کنی که نیاکان ات انجام داده اند. کردارهای بزرگ و ازلی. در این میان، این را دقیق نمی دانی: طبیعت، عضو بدن توست یا تو عضو بدن طبیعت!
فقط می دانی: چین رابطه ای هست!

قد کشیدن سپیدار را می بینی. تحت تاثیر سیطره نگاه آسمان قرار می گیری. زمزمه رستن گیاهان را در آرامش زمین می شنوی. چند روز پیش را به یاد می آوری: دخترکان، بدنهاشان را با پیرهن به دست دریا می سپرد. وقتی از دل دریا برمی خاستند؛ رویدادهای بزرگ روی می داد، واقعیتهای زیادی نمایان می شدند و پایان می یافتند و به امر حقیقی درمی آمدند.

برجستگیها، فرورفتگیها، لغزشها، خیز- افت و اهتزاز اندامها؛ احساسهایی را در تو زنده می کرد – شاید احساس پدرانت – که هرچیز غیر متعارف به نظرشان قداست آفرین می شد – حتا یک سنگ، یک درخت و… .
شاید حضور زن ایزدان، نگاه مردانه ای غیر متعارف به زنان بوده!

تماس آب با پیرهن و بدن، تماس تن با پیرهن و آب؛ به چشمانت، اندام ها را غیر متعارفتر نمایان می کرد و تو می انگاشتی، داری به زن ایزدان نگاه می کنی که از آسمان فرود آمده اند!.

طبیعت، چقدر شاد و خلاق است!
فرهنگ چقدر بیمار و احمق!
تو، شاید یک نشانه فرهنگی، باشی!.

آفتاب دارد غروب می کند. زمین تاریک می شود. احساس یک دایناسور را داری: خواب و بیداری، شهوت و مرگ و… .

In this article

Join the Conversation