تأملی بر «بحران هویت» هزارگی »

محمد کاظم وحیدی


قسمت اول| قسمت دوم| قسمت سوم| قسمت چهارم|قسمت پنجم
|قسمت ششم |قسمت هفتم|قسمت هشتم|قسمت نهم|قسمت دهم|قسمت یازدهم|قسمت دوازدهم|قسمت سیزدهم|قسمت چهاردهم

بیش از یک دهه ی بدین منوال سپری شد تا این که دهه ی ۷۰ از راه رسید و با تمامی تنش های خشن، تباه کننده و ویران گرش، منبع هزاران خیر و برکت و میمنتی برای مردم زیرستم و به ویژه هزاره هایی گشت که اینک مسلح شده و اندکی هم از آگاهی های قومی ـ تاریخی خویش برخوردار گشته بودند. دهه ی ۷۰ و علی الخصوص مقاومت هویت طلبانه ی هزاره ها در کابل، نمادی از مرحله ی سخت و سمجی بود که ضمن ارائه ی یک جمع بندی عملی از دوره ی ۱۴ ساله ی مقاومت ضداشغال گری، آن را با موقعیت همان-روزی مردم ما پیوند داد و سرنوشت شان را برای آینده ها رقم زد.

در این دوره علی رغم تمامی سختی ها و مشقت بی همتایش برای هزاره ها که شب و روز را برای نجات از باران بی وقفه ی راکت های شورای نظار و متحدینش در سوراخ های زیر زمین (سُموج) سپری می نمودند، مردم ما پاسخ بسیاری از سوال های تاریخی خود را دریافتند و ریشه ی تمامی گرفتاری ها و معضلات شان را درک نمودند که چگونه عقده های سرگشوده شده ی ستم و تبعیض قومی، حتا محرومان را به تکرار و تقلید مفتخرانه از اقدامات و روش های خشن و سرکوب گرانه ی فاشیست ها وامی-دارد. در این راستا شورای نظار به نمایندگی از محرومان تاریخی تاجیک، برای این که به فاشیزم قومی پشتون رخ بنمایاند و به آنان زوری نشان دهد، هزاره ها و ازبیک هایی را مورد تجاوز قرار می دهد که نه تنها انتظار ضربه خوردن از جانب یک هم سرنوشت را دور از تصور می دانست، که در موفقیت مبارزات صدفاشیستی اش شدیداً دل به یاری او بسته بودند.

یکی از درس های بزرگ دوره ی مقاومت کابل این بود که هرگاه «آگاهی»، «اراده» و حس «آزادگی» محرومان در رویارویی با درد و ستم های روایافته توسط فاشیزم قومی، کم رنگ و مغلوب گردند، «کینه» و «انتقام» به ارزشی قابل ستایشی برای ستم دیدگان تبدیل شده که حتا ممکن است به مراتب بدتر از فاشیزم به ستم گری مبادرت ورزیده و بدین گونه برائتی را برای تمامی ستم گری های فاشیزم در طول تاریخ به ارمغان آورد، درست کارهایی را که شورای نظار در دوران حکومتش در کابل انجام داد و به قول شهید مزاری، باورها و انگاره های ضدفاشیستی ما هزاره ها را به گونه ای تغییر داد که از آن پس نمی توان به صراحت و شفاف غیرپشتون هایی که طی سه سده ی اخیر مورد ستم و تبعیض و بایکوت قرار گرفته بودند را بدون هیچ دقت و محاسبه ای، یک سره بی گناه حساب نمود. یعنی این که انجام اقدامات روش مند سرکوب و انحصار، تنها به قوم خاصی مرتبط نبوده و هرکس که نخواهد به ارزش های انسانی و دموکراتیک باورمند گردد و روی آن ها پافشاری نماید، نهایتاً به همان راه فاشیست ها خواهد پیوست و چون آنان عمل خواهد نمود که به لحاظ اعتبار سیاسی در منجلاب بی نجاتی می افتد.

متأسفانه در مقاومت کابل ناخواسته به سوی جنگ های احمقانه ای کشیده شدیم که محرومان دیروزی ای که اینک قدرت را در اختیار گرفته بودند، برای غیرت نمایی خویش در برابر کسانی که ناخودآگاه و در نهان، هنوز آنان را مستحق قدرت و ریاست می دانستند و علی رغم خارج نمودن قدرت از دست شان، نوعی نگرانی و دل هره ی از دست رفتن مجددش بر آنان مستولی گشته بود، علیه ما شعله ور ساخته بودند. آنان به هرسو تاخت و تاز می نمودند تا نشان دهند که از نیروی سرشاری برخوردار هستند، درست مانند تازه به دوران رسیده های سیاسی ای که ظرفیت تحمل امکانات گسترده ی به غنیمت گرفته شده را از کف داده باشد و برای رهایی از هراس روانی ناشی از جاافتادگی اقتدار قوم حاکم در ذهن شان، هر آن چه را در اختیار دارند، مورد استفاده قرار می دهند و برای قبولاندن این واقعیت که اینک قدرت در دست آنان قرار دارد، فرمان می دهند و توصیه های بزرگ منشانه ای به هم سرنوشتان شان از خود بروز می دهند که رگه های زورگویی و زیاده خواهی از آن ها به مشام می رسد.

پروسه ی تبدیل شدن جناح سیاسی محرومان به یک نظام دیکتاتوری و پیش گرفتن اسلوب های قوم محورانه، در شرایط عادی و فارغ از بحران بسیار به کندی پیش می رود. شاید یادآوری رنج های محرومیت و تبعیضی که بر آن ها رفته است به طور خودکار بتواند مانع سرعت بخشیدن به روند خودکامگی گردد، اما لذت و اشتیاق قدرت و در کنارش یادآوری ستم-هایی که مستبدین و قوم محوران پیشین بر آنان انجام می دادند، هم-چنین نگرانی از دست رفتن قدرت روی هم رفته می توانند گرایش شتاب دادن به انحصار قدرت را در تازه به دوران رسیده ها برای انتقام گرفتن از فاشیست های دیروزی و یا حفظ قدرت، شدیداً تحریک نماید.

ستم دیده ای که تازه به قدرت رسیده است، هنوز مملؤ از کینه و عقده نسبت به ستم گران پیشین است که همیشه در درونش چالش جدی میان حس انتقام گیری با اداهای یک مقتدر با گذشت بودن را برمی انگیزد. آنان همیشه و نسبت به همه چیز مشکوک هستند و هر فعالیت سیاسی و حتا مطالبات معمولی را نوعی به چالش گرفتن حاکمیت شان که نهایتاً به کاستن از قدرت آنان خواهد انجامید، تعبیر می کنند. بنابراین هرگونه ایستادگی جدی و پافشاری روی خواسته های مردم و اقوامی که بخشی از جامعه را تشکیل می دهند، حاکمیت جدید را به واکنش جدی و بعضاً خشن می کشاند. سخنان، طرح ها و تعهدات دیروزی مبنی بر اتحاد اقوام محروم در برابر فاشیزم قومی حاکم، کم کم به فراموشی سپرده می شوند و حتا مورد تعبیرهای وارونه قرار می گیرند و هرگونه مذاکره ی مجدد روی این موضوعات که اغلب به تقسیم قدرت می انجامد، اتهاماتی مبنی بر تشتت و پراکنده نمودن جبهه ی ضدفاشیزم و حتا هم-سو شدن محرومانی که داعیه ی سهیم شدن در قدرت دارند را با فاشیزم دیروزی علیه دولتی که نماینده ی اقوام محروم است را به دنبال دارد.

این روش سیاسی دیگری است که محرومان تازه به قدرت رسیده از سویی خود را نماینده ی محرومانی به شمار آورد که هرگز در حاکمیت تازه نقش و جایی ندارند و از طرف دیگر، متحدینی را که اینک و پس از پیروزی بر فاشیزم حاکم گذشته سهمی در قدرت مطالبه می نمایند با تهمت زنی هایی مبنی بر هم سویی با فاشیزم دیروزی ساقط شده از قدرت، از تقسیم نمودن قدرت به دست آمده با آنان ابا می ورزد. سوء ظن های وسواس گونه حاکمیت تازه را به سوی قوم محوری شدید و انحصار روزافزون قدرت سوق می دهد. از این پس تلاش های زیادی صورت می گیرد تا ابزارها و روش های سرکوب را گسترش دهد. از مذهب برای تکفیر مخالفان و نیز روش کهن تفرقه اندازی میان اجتماعات مخالف با حمایت از بخشی، ماکسیمم استفاده صورت می گیرد. مثلاً در همین دوره دسته بندی های درونی قوم بزرگی مانند هزاره ها زمینه ی مناسبی برای منفجر کردن این قوم از درون گشت.

نسب گرایان و شیعه محوران با امکانات وسیعی به استخدام حاکمیت درآمدند تا با روش های گوناگونی، انسجام و یک-پارچگی و نیز «باورها» و «انگیزه»های مقاومت آنان را مورد حمله قرار داده و متلاشی نمایند. این روش بسیار مؤثری است و در مراحلی که میزان آگاهی مبارزین و پشتیبانان آن، نسبت به بزرگی و لاجرم مشقات مقاومت کم تر باشد، می تواند «تردید» و «شک» را به اردوگاه مقاومت سرازیر نماید و با شکل گرفتن هزاران «اما» و «اگر»، عملاً مقاومت را به تعلل و تعطیلی بکشاند.

در کابل و در برابر جبهه ی مقاومت «هویت طلبانه»ی هزاره ها، جنگ هایی از سوی حاکمیت به راه انداخته شد که علاوه بر تمامی مشقات و رنجش، قربانیان را برای مقاومت و دفاع در برابر آن با انبوهی از شبهه-های دینی و سیاسی مخلوط شده ای مواجه نمود که روی هم رفته توانست تا «تردید» و «شک» را قرین همیشگی مقاومت سازد. از سویی شیعه-محوران جاده صاف کن قدرت تاجیک ها، با ابزار «مذهب» بر هویت ما تاختند و «مغول» پارت های شعله ای مان خواندند تا زمینه ی تحریک شدن پشتیبانان بی سواد حامی مقاومت را علیه رهبریت «هویت»طلب آن مهیا ساخته و با صدور فتوای محارب علیه جبهه ی مقاومت و به ویژه رهبریت بی همتای آن، انشقاقی را در درون جبهه ی مقاومت ایجاد نمایند. در صحنه ی سیاسی نیز ما را هم سو و هم سنگر با فاشیزم قومی تلقی نمودند که با مقاومت در برابر تجاوزات دولت کابل، به وحدت و جبهه ی واهی اقوام محروم آسیب زده ایم. این ها تحلیل های موهومی بودند که حاکمیت انحصارگر تازه به دوران رسیده علی رغم بی باوری به صحت و سقم شان، برای بیکار نماندن عناصر و جریانات جیره خوارشان می ساخت و آنان را به اجرای آن ها فرا می خواند.

شورای نظاری که خود را پیشتاز و پرچم دار مبارزات ضدفاشیستی معرفی می نمود، هزاره ها را خائنین بزرگ مطرح می ساختند تا بدین گونه هم دست های پنهان خودشان در معاملات با پشتون ها را از دیده ها دور نمایند و هم تمامی اقدامات تجاوزکارانه ی شان بر مردم هزاره را توجیه نمایند و در فضایی چنین آلوده، عوام فریبانه لوای رهایی اقوام زیرستم را نیز به اهتزاز درآورند!!

اما در متن شرایطی این چنینی که با انبوهی از عوام فریبی های سیاسی و دینی و دجال گری های شیخ قندهاری سرشته بودند، باورهایی توسط مردم هزاره خلق شده بود که فرسنگ ها دور از درک و فهم دشمنان و مواجب بگیران آنان قرار داشت. درست به یاری همین باورهای نوین بود که بار دیگر از زیر آن همه فشار و جنایت نظامی و روش های پلید دست آویز قرار دادن مقدسات مذهبی مردم، سرافرازانه بیرون آمدیم. دیگر کسی فریب سخنان محسنی را نخورد که با «مغول پارت» خواندن جنبش مقاومت هزاره ها و روی کرد قومی این مردم در کابل، تلاش نمود تا جنبش مقاومت و رهبریتش را خلع سلاح نموده و همه ی دستاوردهای آن را به نفع جریان «شیعه محوری» که خودش در رأس آن قرار داشت، مصادره نماید. مقاومت در برابر تکفیرهای مذهبی، آن هم در شرایط حاکمیت دولتی مدعی اسلام و دقیقاً پس از یک دوره ی ۱۴ ساله از حاکمیت جبهات و گروه های ولایت فقیه و اخوانی، کار آسان و ساده ای نبود. این اراده ی مردمی بود که در سخت ترین سرفصل های تاریخی و با هزاران خون دل، شرایطی را ایجاد می کند که برای «دیگران»ی که هرگز زیر دستگاه مهندسی «استحاله»ی «انسانیت» قرار نگرفته و هرگز به مبارزات مردمی باور ندارند، نه قابل پذیرش است و نه اصلاً در مخیله ی شان شکل گیری چنان وضعیتی می گنجد.

همان نظام توحیدی و مدینه ی فاضله ی مطرح شده در آثار فیلسوفان و مبارزان شدیداً اخلاق گرا، عملاً و به طور کاملاً عینی در غرب کابل دهه ی هفتاد ایجاد شده بود. دیگر مسائلی چون دزدی، احتکار اجناس خوراکه برای رسیدن به سودی انبوه مفهومی نداشت و اقدام به چنین روش هایی که سودجویی های فردی را تداعی می نمود، مورد خشم و غضب مردم قرار می گرفت و اخلاقاً توسط همگان مورد نکوهش قرار می گرفت. مردم به وضعیتی سوسیالیستی (به مفهوم اجتماعی آن) تن داده بودند و هرکس هرچیزی داشت متعلق به همه بود. نان و غذای خانه ها با مستمندان و سنگرها یکی شده بود و درصورت نیاز فوراً ارسال می گشتند.

حتا اگر غذای کافی برای خود نداشتند، باز تقسیم نمودن همان مقدار موجود امری «ارزشی» و «اخلاقی» به شمار می رفت. وقتی سخن از دادن خون برای زخمیان به میان می آمد، دیگر برجستگی های «طبقاتی» و «جنسیتی» رخت برمی بست و تفاوتی میان دارا و نادار، همچنین زن و مرد در مخیله ی کسی راه نمی یافت. در چنین وضعیتی آن چه دارای اهمیت بود، رساندن خون به زخمیان می باشد و تفاوتی هم میان خون زن و مرد وجود ندارد. این آگاهی خاصی بود که همگان از متن مقاومت دور از تصور مردمی شان کسب نموده بودند. صدها خانه و دیوارشان با گلوله های هاوان و توپ و راکتِ دولت مدعی رهایی اقوام محروم تخریب شده بودند و اساساً راکت باران شدید کم تر دروازه ای برای خانه ها باقی گذاشته بود، اما هیهات اگر در طول حدود سه سال مقاومت، کسی از دزدی خانه ها شکایتی کرده باشد.

گرچه جنبش مقاومت هویت طلبانه ی هزاره ها در کابل از نظر سیاسی ـ مبارزاتی با توجه به تمامی اصول و قواعد حاکم بر آن به مرحله ی انقلاب نرسیده بود، اما پروسه ی مقاومت سه و نیم ساله انقلابی بزرگ را در درون دل ها و مغزهای مردم هزاره ایجاد نمود که طی آن فضای «منیت» به کلی از میان رفت و برای مدتی به کلی ناپدید شده بود. همه «ما» شده بودند و فراتر از آن هم چیز قابل پذیرشی وجود نداشت.

این آموزش ها هرگز توسط نشریه و تحلیل و توصیه ی اخلاقی ریش سفیدان و حتا رهبران کاریزماتیک صورت نمی گرفتند. اوضاع به طور خودجوش و با حضور و ابتکار مردم سروسامان می یافتند و رابطه ای مستقیم میان مردم، نیازها و آرزوهای آنان برقرار شده بود که هرکس توان انجام کاری را داشت با درنظر گرفتن اصول اخلاقیِ نوینی که ایجاد شده بود، بدون درنگ عملی می نمود. اعتماد ژرفی میان توده ها ایجاد شده بود و از متن چنین مناسبات و رفتاری، آموزه هایی بیرون ریختند که با «ارزش»های نوساخته شان مردم را شدیداً متحول ساخته بود. به عبارت دیگر، آن چه در میان هزاره های دهه ی هفتاد کابل انقلابی اخلاقی و ارزشی ایجاد نمود، نه رهنمودهایی از بیرون و یا از متن کتاب هاف که شیرازه ی کار هماهنگ و متعهدانه ی مردمی بود.

شبکه ی سرتاسری مردم هزاره

In this article

Join the Conversation