طنین گلوله های خالق، ندای برابری در سرزمین نا برابری ها

محمد عظیم بشرمل

(به یاد بعد از ظهر ۲۶ قوس ۱۳۱۲ ه. ش.؛غروب خورشید کابل «عبد الخالق» )

افغانستان سرزمین نابرابری ها است؛ سرزمین اقلیت بر خوردار و اکثریت محروم. دیار ستم، سپاه کشی، چپاول و انسان کشی است. به گفته ی غبار «افغانستان پس از هر غسلِ خون پیراهن چرکین و کثیفش را دوباره به تن نموده است». کله منار ساختن و تاراج نمودن افتخار بود، نه مایه ی شرم. به همین علت، ننگین ترین اعمال شان را مفتخرانه در تاج التواریخ ثبت کردند. بارها و بارها از به توپ بستن پنج هزار انسان به خود بالیدند. بدون هیچ شرمی از فروش فرزندان معصوم این کشور ده فیصد مالیه در یافت کردند. دختران و پسران مردم به عنوان کنیز وغلام در در بارها و خانه های مجلل استخدام شدند. روغن کته پاوی و گندم گدام، از محرومترین مردم و دور ترین نقاط افغانستان با ضرب شلاق گرفته می شد و در زیبا ترین قصر ها و خانه های کابل، جلال آباد و… مصرف می رسید. خانه ها و قصرهایی که صاحبانش مَی آلود، شب و روز را در فسق و فجور سپری می کردند.

اما در تاریخ می بینیم که گاه گاهی چنین فضای تاریک و خفقان آور، که سراپا آمیخته با بدی ها و پلیدی ها بود، با طنین صدای گلوله های مردی از تبار ستم دیدگان شکسته می شود. دهنی که عمری زور گفته بود و زر و رنج مردم را بلعیده بود، با ضرب گلوله پاره می شود. روایت گری، قرن ها رنج و محرومیت ملتی را، با گلوله های آتشینش روایت می کند. با تفنگچه اش قرن ها ستم و نا برابری ها را تفسییر می کند. با سبک دیگر ادبیات خلق می کند؛ با روش دیگر تاریخ می نویسد و بر خلاف یونان فلسفه. فلسفه ای که از مُثُل و متافزیک بحث نمی کند، عدالت و فضیلت را فضایی و رویای تفسیر و تأویل نمی کند و مدینه ی فاضله ای خیالی و رویایی نمی سازد، بلکه در عمل مدینه ای برای زندگی انسان های محروم می سازد. مدینه های بدون ددان و دیوانی چون نادر. در عمل با تفنگچه راهی از نابرابری به برابری و از بی عدالتی به عدالت باز می کند. با گلوله هایش از فضای خفقان آلود و تاریک به سوی فرداهای روشن و آفتابی ره می گشاید.

اما متأسفانه ما وارثان خلف نبودیم. شهید و «فرهنگ شهادت» را فراموش کردیم. یاد و خاطرات او از خاطر مان حذف شد. امروز ما مرده و محافظه کاریم. دیگر در بین مان نه عصیان معصومانه ی خالق و سید کمال خان دیده می شود، نه میهن پرستی و فداکار ملالی و نه مرگ شرافت مندانه ی شیرین. ذلت مندانه زندگی می کنیم و ذلت مندانه می میریم.

یاد و خاطره ی خالق را به چند ورق تاریخ سپرده ایم. تاریخ نیز در مورد قلم ها و شمشیرهایی که برای عدالت شکسته شدند، گلوها و سینه هایی که برای آزادی دریده شدند و زبان هایی که بخاطر حق بریده شدند، خاموش است. شاید علتش این است که: «تاریخ را طبقه ی حاکم روایت کرده است». به همین خاطر تاریخ همیشه در اطراف کاخ و کاخ نشیان چرخیده است. در مورد خالق تمام کتاب های تاریخی ما « ساکت » است. با اینکه در باره ی عبدالرحمان ها و نادرها فصل ها اختصاص داده شده است و کتاب ها نوشته شده است. اگر نقطه های سیاه و سفید تاریخ سرزمین ما روشن تر و بهتر شناخته می شد، سرنوشت مردم ما با غم سرشته نمی شد و زندگی شان این گونه سیاه، شوم و شرمبار رقم نمی خورد.

ما خالق را نشناختیم، او خلاق یک ادبیات و حماسه سرای همیشه جاوید بود. به همین علت بعد از او با ادبیات و زبان او سخن نگفتیم. با اینکه خالق ادبیاتی را خلق کرد که مستبدان فقط آن را می فهمند. نمی شود با چنگیز خون آشام با زبان مولانای عارف سخن گفت. با عارف باید با زبان عارفانه سخن گفت، با فیلسوف با زبان فیلسوفانه و با زورمندان با زبان زور. مستبدان زبان و ادبیات مشخص دارند. زبانی را می فهمند که واژه هایش از دهن تفنگچه ی خالق بیرون آمد و جمله ای را می فهمند که تفنگچه ی خالق ساخت. خالق با نادر با زبان او که سزاوار و زیبنده اش بود، سخن گفت. به نادر و نادرها فهماند که کسانی پیدا می شود که می تواند با زبان آنها با آنان سخن بگویند و خشونت بر مردم را با خشم تفنگچه پاسخ دهند.

خشونت ادبیات نا مناسب است و زبان خشم، پدیده ای است که بعد از نابودی آبادی به بار می آورد، اما خالق راهی جز آنچه کرد نداشت و کاری کرد که باید می کرد. اگر چند سخت بود و دشوار؛ زیرا نادر و اسلاف سیاسی اش، بجای بذر تسامح و تساهل تخم نفاق کاشتند. بجای بوته ی گل خار پرورش دادند. نمی شد با ادبیات دموکراسی با آنها سخن گفت؛ چون آنان شاه بودند و نمی شد با آنها گفت و گو کرد؛ چون آنها با کسی بر میز گفتمان نمی نشستند.

خالق می دانست که با به گلوله بستن نادر، خود به گلوله بسته خواهد شد. با کشتن نادر، خود کشته خواهد شد، اما با آن هم تن به مرگ و چشم بر نیزه بخشید. آبادی سرزمنیش را بر نابودی خود ترجیح داد؛ بخاطری که او در جست و جوی خدا و خلق بود و برای خدا و خلق مبارزه کرد و قربانی گردید.

امروز وقتی که صفحه های تاریخ را ورق می زنم، ابهت و بزرگی او مرا به تعجب وا می دارد و در رویا غرق می کند؛ فکر می کنم «هومر» یا «فردوسی» است، که قهرمان سازی و حماسه سرایی کرده است؛ یا «تولستوی» است که می خواهد در «جنگ و صلح» حماسه ی قومی را به تصویر بکشد. شاید هم افسانه و اسطوره است؛ افسانه ای از افسانه های کوه قاف، یا اسطوره ای از اسطوره های کوه المپ. شاید «پرومته» است، که به شکل دیگر در میان خلق ظاهر شده است و شاید هم خدایان هالیوود و بالیوود، اسطوره ی دیگری ساخته اند، و افسانه ی دیگری به نمایش گذاشته اند.

اما نه او افسانه بود و نه اسطوره. «ابرانسان» بود . ابرانسانی که بر خلاف جریان آب شنا کرد و در مسیری قدم گذاشت، که عده ی محدودی در تاریخ بر آن مسیر قدم گذاشته اند. دکتر علی شریعتی در وصف چنین مردانی گفته بود:

«میوه های گوارا و معطر تاریخ، انسان هایی هستند که سعادت را به خاطر صعود به قله ی عظمت، به عمق دره پرت کرده اند، ذایقه هایی که تلخی را دوست دارند. دلهایی که از رنج کامیاب می شوند. پاهای مردانه ای که دوست دارند بر سنگ لاخ های سوزان برهنه بدوند تا بر بساط نرم برقصند».

در حقیقت خالق از چنین افراد بود. ذایقه ی او تلخی و پاهایش بر سنگ لاخ های سوزان، برهنه دویدن را دوست داشت. قلبش از رنج کامیاب می شد. آگاهانه بسوی مرگ شتافتنش، و آگاهانه با پاره نمودن دهن استبداد، خود را بر تیغ تیز فرعون های زمان سپردنش، این مسأله را ثابت کرده است.

این بود روایت آن «روایت گر آفتاب». روایت گری که آخرین لحظه های حیاتش غمبار و جگرسوز است. لحظه های رنج آوری که دیو صفتان – که هم خون و خباثت و هم خیانت و درنده خویی را از نادر به ارث برده بودند – چشمان او را به خنجر بستند؛ چشمانی که شب ها به خاطر مردم بیدار مانده بود. قلبش را پاره کردند؛ قلبی که کاشانه ی رنج و عشق مردم بود. سینه اش را شکستند، سینه ای که از درد مردم به تنگ آمده بود و ازغم شان به درد. به گفته ی مرحوم غبار: «آن موجود شکنجه شده و زحمت کشیده را مانند جال زنبور سوراخ سوراخ کردند».

نه تنها پیکر او را ناجوانمردانه پاره پاره کردند، بلکه ۱۵ نفر بی گناه، از جمله پدرش «خداداد »، کاکایش «مولاداد»، مامایش قربان علی و… را نیز به خاک و خون کشیدند و حتا مخفیانه مادر، خاله و خواهر کوچکش را در زندان کشتند و پنهان از چشم مردم در شهدای صالحین در زیر خاک پنهان نمودند. با اینکه تنها خالق نادر را کشته بود. با کدام منطق و بر معیار کدام قانون چنین عملی را می توانند توجیه نمایند؟ چگونه نوزده نفر را به جرم کشتن یک نفر می کشند؟

راه خالق پر رونده، و یاد پر افتخارش جاویدانه باد!

منبع: جمهوری سکوت

شبکه ی سرتاسری مردم هزاره

In this article

Join the Conversation

1 comment

  1. azad پاسخ

    man faqat az khoda khod hamesha mekhaham ke ma mardom hazara ra qodrat bedahat ke en hama zolm wa setam ha ra ra ke sare mardom ma ter shoda shahet haye ke madadayem bas az en qawm past kasef bekerem