معشوق من

899 0

معشوق من
شاید در ناهوشیاری
برخلاف زمان
آن سوتر از ماقبل تاریخ
بی درک هیچ نوروزی
بی هیچ آینه ی امنیت
آبستن می شود
از آب وآتشفشان
شاید یک مغاره باشد
بی دین و تاریک
برای کشف او
ره می سپارم
در این مسیر:
برج های دو قلو فرو می ریزد
صدام، قرانی در آغوش
مرگ را از دار دموکراسی
مزه می کند
انفجار هیروشیما
فضای آرام گوشم را
به هم می زند
شیهه اسپان را می شنوم
اسکندر در بابل جان می دهد
کمبوجیه با خواهرانش می خوابد و
آپیس را به شمشیر می زند
فراعنه پیش از مردن به مرگ برخورد می کنند و
اهرام می سازنند
ستاره ی دنباله داری ظهور می کند
می پرسم: معشوق من کجاست؟
بی هیچ پاسخی،
از هم می پاشد
صدایی را می شنوم
که غرق می شود
در شادیی ناآگاه ی درونش
تندتر می دوم
شاید این صدا
مر مر دیوار زهدان معشوق من است
که برای ظهور شهوت
بی خردی لذیذ زندگی را
در اندامی
به وجود می آورد
به دو دیناسور نر بر می خورم
پیش از انزال جان داده اند
تعقلم شبیه خرسی می شود
که رابطه ها را از ترشح تناسل ماده می داند
و زندگی را فراتر از تقدس
در پاکی ناهوشیاری
احساس می کند
پیامبران
واژه بر دست
اوراد بر زبان
در پیشگاه یک ملکه
در گستردگی یک کندو عسل صحرایی
به صفحه های ناخوانای تعقل کتاب هاشان
پرس می شوند
واژه ها در کدورت زمان
شبیه مورچه در عسل
سالم اما بی روح متوقف می مانند
خدایان عاطل
آن سوتر از ستارگان
هستی خویش را منجمد می کنند
فقط یهوه می ماند و خدای ابن لادن
من می روم
شبیه ناآگاهی شهوت
به سوی اندام دلدار
کوه ها به هم می رسند
دریاها در مغاره ها فرو می روند
یهوه شاید برای آخرین بار
با تبار رعد
شارن را می آزماید
روان یاسر عرفات
از پیوستن به آفتاب ممانعت می شود
بر جمهوری اسلامی
بزرگ غضبی نازل شدنی ست
من می روم
به سوی اندام دلدار
اندام دلدار:
شاید مرکز عالم است
در جلجتا
آنجا که خون مسیح
بر جمجمه آدم می ریزد
بزرگ بخشایشی ارزانی می شود
آفتاب مکث می کند
عقربه ها
بر دایره صفر می چرخد
زمان،
پس از یک زنای مقدس
سر از نو آغاز می شود
معشوق من
به ظهور نمی رسد
شاید در همخوابگی ازل وابد دیگر
ظهورش اتفاق بیفتد
من در این آشوب
جان می بازم
در مهتاب زنده می شوم
ماه، مار می شود
به زمین فرود می آید
بکارت دوشیزگان را
بر می دارد
معشوق من ماه می شود
بر شامخ ترین قله می نشیند
و از هر درختی
به آسمان صعود می کند
محاق ماه فرا می رسد
سفر من روایتی می شود
از سرنوشت حقارت یک شهوت
که باز به خودش برگشته است
کوه می گوید: ماه- معشوق تو
بزرگ روسپی ای ست
ناهوشیارتر از ازل
آشوب برانگیزتر از ابد
پر وسوسه تر از گیسو
شگرف تر از سرنوشت یک مغاره
به روسپی بودنش ارج بگذار!
من به اتکای یک درخت
در پناه ی یک مغاره
بی حضور خدایان
ناقرارتر از انسان مدرن
کنار چشمه ای متوقف ماندم
هرچه صدا کردم
صدا، صدای خودم بود
که به من بر می گشت
چقدر صدا کنم!
چقدر صدا کنم؟

استاد یسنا

نوشته های دیگر

In this article

Join the Conversation