چشمان اشک بار افشار

نویسنده: عبدالکریم نجفی

از ناصری شنیدم که خودش شاهد صحنه افشاربوده و توانسته جانش را از چنگال یزیدیان نجات دهد.
قبل از شروع آه سردی می کشد و بعد با گلوی گرفته ازغم واندوه شروع به سخن گفتن می کند؛ ازحالت اش پیداست که که روایت این تراژدی برایش چقدر سخت است وحساس.

چند بار عقده های که از ته دلش بر می خیزد را دوباره قورت میدهد. سکته سکته سکته وبعد…
نمازصبح رادر تاریکی خواندم دلم بس گرفته و دنیایم بسته وتنگ، سرم را دوباره روی بستر گذاشتم و چشمانم بسته شد…خیال هولناک به ذهنم آمد، انگار دنیاداشت عوض میشد، از جاهم بلند شدم، درآن هنگام بود که سرو صدای ازحویلی بلند شد رساندم از خود بی خود شدم وبا عجله خودم را آنجا رساندم. مرد پیرسالی که همسایه ما بود به طرفم دوید، به شدت ترسیده بود ونمی توانست حرف بیزند.


زبانش بسته شده بود از دستم گرفت وبا دستش اشاره کرد که درون خانه بروم.
من هم مانده بودم…. پرسیدم چه شده ، پیر مرد با چشمان پر از اشک بر می گردد و میگویدافشار افشار حمله شده،چند دقیقه گذشت وبعد صدای انفجار خانه را لرزاند. اولین گلوله ی توپ درست روی خانه ما فرود آمده بود. دنیادر پیش چشمانم تاریک گشت وبعد انفجار های پی هم و فریاد ها وچیغ های زنان وکودکان از خانه های نزدیک.

به طرف در وازه مشترک با حویلی همسایه دویدم تا آنجا را نگاه کنم ولی گلوله ی هاوان با تخریب دیوار، دروازه را از پشت بسته بود. فیرها هر لحظه سنگین تر می شد وانفجار ها مهیب تر. زن همسایه ضجه می کشید وبا دست هایش به صورتش میزد که شوهر وپسرانش صبح وقت برای غریبی به شهر رفته واز خود می پرسید در کجا وبه چه حالتی گرفتار شده باشند؟.

گلوله های توپ وهان وبعد فیرهای مسلسل شدت گرفت وپس از غرش تانک های غول پیکر در کوچه ها، راه فراری نمانده بود؛ ناچار به داخل خانه باز گشتم تا در کنار دیگران در زیر زمین پناه ببرم. مرگ با سرعت تمام بسوی افشار یان می آمد ومن هم رفتن را لحظه شماری می کردم. فریاد اطفال، چیغ وماتم از همه جا بلند می شود وبعد با صدای انفجارها وفیر مسلسل ها ، همه جا را خاموشی میگیرد. صحنه ها پشت هم تکرار می شوند. چیغ، فریاد ناله وماتم وبعد انفجار وخاموشی.

پناه ما فقط گوشه زیر زمین است که آنهم گوشه از سقفش با هاوان فروریخته است. افشار با چشمان اشک بارش بزرگترین ماتم قرن را شاهد گشته است. هیچ کس جرئت بیرون خزیدن را ندارد. رادیو را روشن می کنم. مجری با صدای کشیده ازجنگ افشار گزارش میدهد ودرقسمت از سخنانش اضافه می کند، تعداد از زنان وکودکان می خواهند افشار را ترک کنند.

همینگونه کم کم تاریکی شب فرا می رسد ومن در حالیکه افشار در خون غرق شده است؛با تکیه به خبر های رادیوتصمیم می گیرم زنان وکودکان را با استفاده از تاریکی شب نجات دهم. لحظات سخت زندگی فرارسیده بود ومن با تمام ترس ودلهره با فامیل خداحافظی کردم. هیچ کس نمیدانست سرنوشت چه خواهد شد. اما زن همسایه نمی خواست از شوهرش جدا شود تا اینکه با صد عذر او را راضی کردیم.

زنان وکودکان به طرف مسجد حرکت کردند وما بازهم ماندیم. فقط چهار نفر که خانه های مان نزدیک هم بود در آنجا گیر کرده بودیم وبرای گیر آوردن فرصت برای فرار انتظار می کشیدیم. بالاخره با هزار ترس ودلهره از زیر زمین بیرون شدیم. تصمیمی سختی بود اما ناچار بودیم وتلاش می کردیم یک بار دیگر زنده گی را تجربه کنیم. از زنان وکودکان هیچ خبری نبود. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که در حوالی بازار افشار افراد شیر علم قوماندان فرقه پغمان مربوط به اتحاد “سیاف” مارا دستگیر نمود. آنها با وحشیانه ترین وجه ما را لت کوب کردند وبعد در موتر جیپ انداختند. درست یادم هست که یکی از دوستانم از شدت لت وکوب بی هوش شده بود.

راننده ی جیپ راه قرغه را در پیش گرفت، قرغه ی که بعد ها به قتلگاه اسیران افشار مبدل شده بود. افراد مسلح که در موتر بود در بین راه پولهای را که از خانه ها چپاول کرده بودند بین هم تقسیم می کردند وبا خنده وقهقهه به همدیگر دست پیروزی می دادند. آنها هر لحظه که نگاه شان به ما می افتاد بد ترین فحش ودشنام را نثار می کردند وبعد هم با هم دیگر می خندیدند. دلم از عقده می کفید وبه وضعیتم می گریستم.

وقتی که به قرغه رسیدیم، ما را در داخل یک کانتینر انداختند، آنجا ۳۰ نفر دیگر هم بودند. همه هزاره وبا شنده افشارکه در جریان روز وهمان شب گرفتار شده بودند. همگی به با بیرحمی تمام شکنجه شده بودند و در حالی از سر وصورت شان خون می بارید روی کانتینر افتاده بودند. ۳۴ نفر در یک کانتینر سر بسته، تنها سوراخ های که با فیر کلاشنکوف در کانتینر ایجاد شده بود از نبود اکسیژن وبالاخره مرگ جلوگیری می کرد.

هر لحظه به اصطلاح قوماندانی می آمد وبعد دستور شکنجه را صادر می کرد. زلمی طوفان، شیرعلم وبعد هم ملاعزت از کسانی بودند که هربار با آمدن شان دستور دادند تا مارا به شدت شکنجه کنند، آنهم با بیرحمی تمام. از هرنوع شکنجه که بلد بودند به ما دریغ نکردند. هیچ کس نمیدانست گناهش چیست؟ آیا تنها هزاره بودن مان باعث شده بود به آن شیوه های غیر انسانی شکنجه شویم؟ چقدر مرگ را لبیک می گفتیم ولی دیگر مرگ هم به سراغ ما نمی آمد وما مجبور بودیم زیر شکنجه ها یک لحظه آنرا فقط احساس کنیم.

بعد از چند روز، چند نفر در زیر شکنجه ها به ابد پیوستند وعده ی هم که شب هنگام از کانتینر توسط افراد شیرعلم وزلمی طوفان بیرون برده شدند دیگر برنگشتند. اما ما چها ر نفر تا یک ونیم ماه همانجا ماندیم تا اینکه یکی از دوستانم در اثر شکنجه ما را ترک گفت وپس او ما سه نفر که چیزی نمانده بود این دنیا را ترک کنیم تبادله شدیم تا زنده باشیم درد بکشیم وهرلحظه که از افشار بگذریم تمام آن درد ها ومصیبت ها را احساس کنیم.

کمپ شوگر کوینزلند آسترالیا

شبکه ی سرتاسری مردم هزاره

In this article

Join the Conversation

2 comments

  1. mohammad hashim hasily پاسخ

    آری کریم جان افشار؛ زخم نا سور افغانستان است.

  2. shirhussain farhang پاسخ

    ari man ham ga gagi aqda am ra mesl shoma baroy kaghaz khali mikonam am rastish hadesa afshar mara warona mikonad az khod bekhod misham migam hazara khoda tor dar afghanistan faramosh kada to diga tanhi dar afghanistan az ham nasl hai to karda haiwant rahati wa azadi dara chon haiwant aga az hazarajat ba kandahar berawa wa ya paktiy shayad kasi mazahem nabasha ama agar tora bebina momkin zod sar bezana ma nagozir besozim wa besazim